کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

بسم الله الرحمن الرحیم



  داستانک   ...

داستانکهای پندآموز ?

✳️آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

? سال‌ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری
در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

? یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :

واقعا که عجبا. ? ?

? درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده

? نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده!!!؟؟

✳️آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

♻️سرانجام در سکوت ، پاسخی را که می‌خواست یافت.

✳️او گفت:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم.

❓ می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟

? اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم ?حرارت می‌دهم تا سرخ شود

⚒ بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم

تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم

? بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد

? فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد
باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم.

یک بار کافی نیست.

✳️آهنگر ادامه داد :

? گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد

حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد

می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد
آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

?می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم
⚒ ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم
انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد

? اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

?خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرف نظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم

✳️به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده
هر مدت که لازم است، ادامه بده،

? اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-07-02] [ 06:20:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده

? دعا و لبیک خدا (داستانی تمثیلی از مثنوی)

مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز می‌نمود و داد الله الله داشت. روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و به او گفت: 

ای مرد، این همه که تو گفتی، الله الله، سحرها از خواب خوش خویش گذشتی و بلند شدی و با این سوز و درد، هی گفتی: «الله،الله،الله» آخر یک مرتبه شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر در خانه هر کس رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی، لااقل یک مرتبه جوابت را داده بودند.

این مرد دید ظاهراً حرفی است منطقی! و لذا در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و دیگر الله، الله نمی‌گفت! 

در عالم رؤیا هاتفی به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترک کردی؟ پاسخ داد: من می‌بینم این همه مناجات که می‌کنم و این همه درد و سوزی که دارم، یک مرتبه نشد در جواب من لبیک گفته شود. 

هاتف گفت: ولی من از طرف خدا مأمورم که جواب تو را بدهم. 

? گفت: همان الله تو لبیک ماست 
? آن ‌نیاز و سوز و دردت پیک ماست 

یعنی همان درد و سوز و عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم این خودش لبیک ماست!

? برای همین مولا علی علیه السلام در دعای کمیل عرض می کند: اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا؛ خدایا! آن گناهانی که سبب می شود دعا کردن من حبس شود، گناهانی که سبب می شود درد دعا کردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدایا آن گناهانم را بیامرز

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[شنبه 1397-06-31] [ 02:43:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

آورده اند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند.
روزی روباه از بهرِ طلبِ روزیِ بچگانِ خود بیرون رفت.
عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد.
چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم.
چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پاره ای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد.
قضا را، آتش پاره ای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت.
بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند.
روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد.

(خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود.
پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد.

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-06-28] [ 06:38:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

داستان زیبا و‌پند آموز

? کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .

? مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .

? این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.

? امام علی علیه السلام:
دنیا کوچک تر و حقیر تر و ناچیز تر از آن است که در آن ازکینه ها پیروى شود.

? غررالحکم، ج2، ص52

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-06-26] [ 06:47:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

? داستان کوتاه پس گردنی
جالب و خواندنی
یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت:
میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه!!!
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش.
دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه.
خلاصه زنگ زدم واستخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده.
منم معطل نکردم وشلپ زدمش.
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله.
تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟!
گفت:چند دقیقه پیش از کنار یه امامزاده رد شدیم یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این امامزاده ها الکی هستن ودکان باز کردن که پول جمع کنن.
به خدا گفتم:ای خدا،اگه اشتباه میکنم یه پس گردنی بهم بزن.
تااین درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[جمعه 1397-06-23] [ 07:36:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع