کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

پایان دوران ننگین اسرائیل غاصب



  داستانک   ...

خدا از هیس خوشش نمیاد!
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه..!

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز
از لپ هام گرفت تا گل بندازه،
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده..!!!

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم :

من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره..!!!
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره!!!

حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :

تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها….
گفتم : آخه ….
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه…!!!!

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم..!
گفتن دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی.!.!!

بعد هم مامانت به دنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد!!

نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون!
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون !!!

عین یه غنچه بودم که گل نشده
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش..!

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه،
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد..
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت …
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه…!

گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود
زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید..!!!!

دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم !

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم!!

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم!

پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس!.!.

به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی

گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی!
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟

خدا از “هیس ” خوشش نمیاد!

موضوعات: کربلا  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-29] [ 11:14:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  پزشکی   ...

راهکاری برای درمان سرفه:

پیاز را حلقه حلقه کنید و در عسل فرو ببرید و بخورید(مثل نان و ماست)

موضوعات: پزشکی  لینک ثابت



 [ 11:08:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  شیطان   ...

شیطان و تسلط بر انسان

روزی شیطان پیش حضرت موسی رفت. کلاهش را برداشت و سلام کرد. موسی گفت: تو کیستی؟ گفت: من شیطانم. موسی گفت: پس شیطان تویی ! خدا آواره‌ات کند.

شیطان گفت: من به خاطر مقامی که داری آمده‌ام به تو سلام کنم. موسی گفت: بگو ببینم چه گناهی است که اگر مردم مرتکب شوند، بر آنها مسلط می‌شوی؟ گفت: وقتی از خودشان خوششان بیاید و فکر کنند اعمال خوبشان زیاد است و گناهانشان کم…

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



 [ 11:02:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  طنز   ...

همسایه طبقه بالائیمون تازه ازدواج کرده

یه دخترو گرفته هر روز غذاش میسوزه

الان یه هفته اس از آتش نشانی براشون غذا میارن که دیگه اشپزی نکنه

موضوعات: طنز  لینک ثابت



 [ 10:49:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  ضرب المثل   ...

چه کشکی، چه پشمی!!!
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید.

باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صورتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»

اینم حکایت بعضی از آدم ها که فقط در لحظات سخت زندگیشون یادی از خدا می کنند.

موضوعات: ضرب المثل  لینک ثابت



 [ 06:56:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع