کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج



  زیارت عاشورا   ...

مداومت به زیارت عاشورا

یکى از بزرگان مى فرمود: مرحوم آیت الله حاج حسین خادمى و حاج شیخ عباس قمى و حاج شیخ عبدالجواد مداحیان روضه خوان امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم که در غرفه اى از غرفه هاى بهشت دور یکدیگر جمع بودند.

از آیت الله خادمى احوالپرسى کردم و گفتم: با هم بودن شما یک آیت الله و آقاى حاج شیخ عباس قمى یک محدث و حاج شیخ عبدالجواد روضه خوان، چه مناسبتى دارد که با یکدیگر یک جا قرار گرفته اید؟

جواب دادند: ما همگى مداومت به زیارت عاشورا داشتیم و در مقدار خواندن زیارت عاشورا مثل هم بودیم.
کرامات_الحسینیه، ج 2

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-06-01] [ 10:36:00 ق.ظ ]





  حج   ...

حج، تڪرار هر سالہ ماجراے اسماعیڸ است❗️

اسماعیڸ تو، ڪدام است؟ هماڹ ڪہ زمیڹ گیرَت ڪرده،

هماڹ ڪہ حاضـرے بـرایش، بـہ خـدا، نَـہ بگویی ?

✔️همیـڹ جا قربانی اش ڪڹ❗️

(بایـد خـودت را سَــر بِبـُــرے)

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



 [ 10:31:00 ق.ظ ]





  طنز   ...

گوسفند:

فقط کافیه کسی بخاد به من نزدیک بشه! به روح بابام که سال پیش قربونی شد میدونم چیکارش کنم

موضوعات: طنز  لینک ثابت



 [ 10:22:00 ق.ظ ]





  نعمات خدا   ...

انسان ها عاشق شمردن مشکلات شان هستند
اما نعمت هایشان را نمی شمارند!!

اگر آنها را هم می شمردند،
همه می فهمیدند که هر کدام
به اندازه کافی از #زندگی #لذت برده اند..

همیشه
حساب نعمت هایت را داشته باش، نه مصیبت هایت
حساب داشته هایت را داشته باش، نه باخته هایت

نعمت هایت را بشمار

موضوعات: جهت منبر, تربیتی, از هر دری  لینک ثابت



 [ 10:13:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

داستان کوتاه

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.

? دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد… سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

? روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت…

? موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
“بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد”

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 10:08:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم