عبادت بی زحمت (ثمره نیت صادقانه)
قحطی، همه جا را گرفته بود. قرصی نان یافت نمی شد. در آن حال، مردی از بنی اسرائیل به کوهی از ریگ در بیابان رسید. پیش خود اندیشید که کاشکی این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم می بردم و آنان را از رنج گرسنگی می رهاندم.
به شهر بازگشت. پیامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بیرون شهر چه دیدی و چه خواستی؟ گفت: کوهی دیدم که از سنگ های خرد (ریگ) انباشته بود. در دلم گذشت که اگر این همه، گندم می بود، همه را صدقه می دادم و قحطی را بر می انداختم.
پیامبر قوم گفت: بر تو بشارت باد که ساعتی پیش، فرشته وحی بر من نازل شد و گفت که خدای تعالی صدقه تو پذیرفت و تو را چندان ثواب داد که اگر تو آن همه گندم می داشتی و به صدقه می دادی، ثواب می داد
موضوعات: داستانک
لینک ثابت
[ 11:41:00 ق.ظ ]