مثل فشنگ از حسینیه بیرون دوید. آقا نمیدونید با اون هیکل گرد و قلمبه و پادردش چهطور میدوید، انگار توی مسابقهی فینال دو صد متر المپیک شرکت کرده باشه، هیچ اثری از پادردش نبود! منم با کله دنبالش دویدم، فکر میکردم به سرش زده اونطور گریه و زاری میکنه و مثل قرقی فرار میکنه.
کربلایی همچنان که دودستی به سروکله و بدنش میکوبید، به طرف رودخونهای که نزدیک چادرها بود، میدوید. بند دلم پاره شد. رسید به رودخونه و بعد تو همین سیاهی زمستون با لباس، چنان شیرجهی خوشگلی توی رودخونه زد که دهنم واموند.
به عمرم همچین شیرجهی درست و درمونی ندیده بودم. یک وقت هول برم داشت که ای دل غافل، نکنه کربلایی از سرمای آب سنکوب کنه و کار دست خودش بده؟
بعضی از قسمتهای کنار رودخونه یخ بسته بود به این کلفتی! کربلایی هنوز زیرآب بود. دیدم کربلایی زیرآب غوطه میخوره و تن و بدنش رو میماله و دست و پا میزنه. میخواستم خودمو توی آب بندازم و بکشمش بیرون که زحمتو کم کرد و با یک نفس صدادار از آب اومد بیرون، بخار از سروبدنش بلند میشد.
همهی بچهها، لب رودخونه هیاهو میکردند. کربلایی دوباره شروع کرده به چنگ زدن لباسها و ضربهزدن به پس گردن و بدنش. داد زدم: «کربلایی چی شده؟»
پیرمرد بیچاره آلوچه آلوچه اشک میریخت. ناله کنان گفت : «امان از مورچههای آتشی، سوختم، سوختم!»
و دوباره رفت زیر آب.
چند دقیقه بعد با هزار مکافات بدن نیمهجان و یخزده کربلایی رو از رودخونه کشیدیم بیرون. دندوناش به هم میخورد و میلرزید.
چشمم به یک گله مورچه آتشی و دندان گرازی افتاد که تو یقه و لباس کربلایی وول میخوردن. چندتا مورچه محکم از دماغ و گوشش گرفته بودند و جدا نمیشدند. با چه بدبختی دونه به دونه مورچهها رو از گوشت تن کربلایی جدا کردیم. چه آه و نالههایی میکرد.
لازم نبود بگه کار کی بوده. همه میدونستیم کی این آتیش رو به پا کرده. رفتیم سراغ سیاوش، چپیده بود زیر ده تا پتو و الکی میلرزید. سرمون داد و فریاد کرد که دو روزه تب و لرز کرده و اصلا از چادر بیرون نرفته. اون همه آدم شهادت دادن که اونو چند دقیقهی پیش دیدن که مکبر نماز جماعت بوده؛ اما خودش زیر بار نرفت و گفت همه اشتباه میکنن و بعد هم آبغوره گرفت که من با بدن بیمار و تب کرده افتادم اینجا دارم میمیرم و شما به جای عیادت و احوالپرسی دارید به من مظلوم تهمت میزنید! چنان المشنگهای به پا کرد که همه دو به شک شدن که نکنه اونها اشتباه میکردن و بیجهت به اون بیچاره تهمت زدن!
فردای همان روز کربلایی تسویه کرد و رفت به آشپزخونه لشکر.
میگفت اونجا، جانش از دست شرارتهای سیاوش در امانه. …
[شنبه 1396-12-26] [ 09:58:00 ب.ظ ]