کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

پایان دوران ننگین اسرائیل غاصب



  حکایت   ...

فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت
دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.

فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد .

کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟
پول دود کبابی را که خورده ای بده !
بهلول آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن
من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .

بهلول کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده
بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟

بهلول گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-03-03] [ 07:50:00 ب.ظ ]





  اعجاز بسم الله   ...

مرد منافق و اعجاز بسم الله

گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.

روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت.

در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت.

شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید.

خزینه_الجواهر، ص 612

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 08:38:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حکایتی زیبا و آموزنده

️ حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت:
حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟
همین!حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
️در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:
راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 08:24:00 ق.ظ ]





  حکایت بسیار زیبا   ...

حکایت زیبا و……..

روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.

غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من در آن است».

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-03-02] [ 07:16:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت مرگ حضرت موسی (ع)

جریان مرگ حضرت‌موسی(ع) اینگونه بود که ایشان برای مناجات به کوه طور رفت و برگشت و در راه مصر بود.

یک مرد باوقاری را دید که مشغول کندن قبر بود و زیبا این کار را انجام میداد.

کار که تمام شد به موسی گفت برای یک لحظه در قبر بخواب تا ببینم اندازة شخصی که می خواهد در آن دفن شود، شده است.

آن شخص ملک‌الموت بود و همان لحظه که حضرت موسی(ع) در قبر خوابید، جانش را گرفت.

خداوند هم در سوره مبارکه اعراف این نکته را بیان می کند که اجل شما لحظه ای به تأخیر نخواهد افتاد.

اللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-02-25] [ 07:59:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم