کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

حجاب



  مال و فرزند   ...

نه مال جاوید ماند و نه فرزند

لقمان حکیم به فرزندش می گفت: فرزندم! پیش از تو مردم برای فرزندانشان اموالی گِرد آوردند. ولی نه، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدوری هستی. دستور داده اند کار بکنی و مزد بگیری! بنابراین کارت را به خوبی انجام بده و اجرت بگیر!

در این دنیا مانند گوسفند مباش که میان سبزه زار مشغول چریدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهی اوست. بلکه دنیا را مانند پل روی نهری حساب کن که از آن گذشته و آن را ترک می کنی که دیگر به سوی آن برنمی گردی…

بدان چون فردای قیامت در برابر خداوند توانا بایستی از چهار چیز سوأل می شود:

1⃣ جوانیت را در چه راهی از بین بردی؟
2⃣ عمرت را در چه راهی نابود نمودی؟
3⃣ مالت را از چه راهی به دست آوردی؟
4⃣ در چه راهی خرج کردی؟

فرزندم! آماده آن مرحله باش و خود را برای پاسخگویی حاضر کن!

📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 413

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[شنبه 1397-02-22] [ 05:25:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

💠#داستانـــــــــڪ💠

🔻 در یک روستا، تاجری مقدار زیادی محصول از کشاورزان خرید تا آنها را با ماشین به انبار منتقل کند.

🔹 در راه از پسری روستایی پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شایدهم بیشتر.»

🔸 تاجر از این حرف مسخره ی پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و با عصبانیت به سرعت حرکت کرد. پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگ ها گیر کرد و با یک تکان، همه محصول‌ها به زمین ریخت و از بین رفت… تاجر ناراحت و اندوهگین شد از تباه شدن پول و محصولش.

▪️در همین هنگام، یاد حرف‌ پسر روستایی افتاد و وقتی منظور او را فهمید حسابی شرمنده شد. افسوس که دیر شده بود.

به حرف و تجربه ی دیگران عمل کنیم.
شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا برسیم، گاهی نباید برویم و…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[جمعه 1397-02-21] [ 10:27:00 ب.ظ ]





  بزرگی را گفتند   ...

بزرگی را گفتند:
رازهمیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل برآنچه نمی ماندنمی بندم
فردا یک راز است،نگرانش نیستم
دیروزیک خاطره بودحسرتش رانمیخورم
وامروز یک هدیه است قدرش رامیدانم!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-02-19] [ 09:31:00 ب.ظ ]





  غزالی و راهزنان   ...

غزالی و راهزنان

غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس بود. در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند.

غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد. آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت.

بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند.

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.» دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

گفتند: «اینها چیست و به چه درد می خورد؟». غزالی گفت: «هرچه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد». گفتند: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: «اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.». دزد راهزن گفت: به راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟ «بلی.» گفت: علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

این گفته ی ساده ی عامیانه، تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می گوید: «من بهترین پند را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.»

داستان راستان جلد 1
علامه شهید مرتضی مطهری

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 08:07:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت آموزنده

روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.»

اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.»

مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت.

مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد.

✅ برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است.
برای سلامتی تمام بیماران صلوات

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 07:44:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم