کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

روز خود را با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز میکنیم



  حکایت   ...

حڪـایــت

📚 داستانی خــواندنــے 📚

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن.

مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.

مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد.
تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرارداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت:
ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.

☘ مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم……!!

گاهی نداشته های ما به نفع ماست

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-02-19] [ 07:29:00 ب.ظ ]





  داستان جالب کریم سیاه   ...

داستان کریم سیاه

در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام، آمده است که آیت الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی (مشهور به صاحب عروه) یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.

ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند.

حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند: یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود. ایشان بیدار می شود و می خوابد. دو بار دیگر این رؤیا تکرار می شود!

ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند… تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.

مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟! می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.

مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-02-18] [ 06:09:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حڪـایــت

پروردگارا، او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده❗️
✨✨✨

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.

همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
️ مرد تور  ماهیگیری را برداشت و به دریا زد تا نزدیک غروب تور را به دریا می انداخت و جمع می کرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

🐟 قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

او زن و فرزندش را تصور می کرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟

همانطور که در سبزه رازهای خیالش گشتی می زد، پادشاهی نیزی در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود.

💥 پادشاه رشته ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید:

ای مردک در دستت چیست؟

🐟 او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است.

به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد  و در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.

️او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.

پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود می بالید که چنین صیدی نموده است.

همان طور که ماهی را به ملکه نشان می داد. خاری از فلسهای ماهی به انگشتش فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمی توانست بخوابد…..

پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.

پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد.

💢 وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس ارامش کرد

️ولی بیماری دیگری به جانش افتاد…..

پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشاران گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.

 پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.

بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.

پادشاه به او گفت: آیا مرا میشناسی……؟

💥 آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.

میخواهم مرا حلال کنی.

تو را حلال کردم.

⚪️ می خواهم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم ، چه گفتی؟؟؟

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم:

پروردگارا…
او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:42:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.

مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:32:00 ق.ظ ]





  حکایت زیبا   ...

☘ بسیار زیبـــــا و خواندنـــــی ☘

💎 دیدار سید کریم پینه دوز با امام زمـــــان(عج)

💠در تهران مرد پینه دوزی بود به نام
آقا سید کریم که اکثر علمای اهل معنا معتقد بودند گاهی حضرت ” بقیة الله الاعظم علیه السلام “
به مغازه محقر او تشریف می برند و
با او می نشینند و هم صحبت می شوند !

نام و شهرت ایشان «آقا سید کریم محمودی» بود
و در گوشه ای از بازار تهران به پینه دوزی و
پاره دوزی مشغول بود …
به همین جهت مشهور به«آقا سیدکریم پینه دوز»بود .

آقا سیدکریم با وجود آن مقامات ولایی و توحیدی، تا حدودی گمنام بود و در زمان حیاتش فقط خواص و علمای اهل معنای تهران از حالات و مقاماتش باخبر بودند .
ایشان ارادت ویژه ای به “حضرت سیدالشهداء(ع)” داشتند .

✨جلوه ای ازتشرفات آقا سید کریم✨

🔹 دریکی از تشرفات سیدکریم ،
امام زمان( عج) به او می فرمایند :
اگر هفته ای بر تو بگذرد و ما را نبینی چه کنی؟
سید در پاسخ مے گوید:
آقـــــاجان ! به خدا می میرم!
و امام زمان (ع) می فرمایند :
اگراین طور نبود ، هفته ای یک بار ما را نمی دیدی !
در یکی دیگر از تشرفات ، امام زمان(ع) خطاب به سید ڪریم مے فرماید :
آیا کفش ما را نیز مے دوزی؟
و سید بلافاصله می گوید:
بله آقاجان ! اما سه نفر جلوتر از شما کفششان
را آورده اند …
امام زمان (عج) دقایقی بعد ، بار دیگر میفرمایند:
سید ! کفش ما را نمی دوزی؟
وسید می گوید :
چرا آقـــــا جان ! بعداز این سه کفش می دوزم …
دقایقی می گذرد و امام زمان (عج) برای بار
سوم می پرسند :
سید ! آیا کفش مارا نمی دوزی ؟
در این هنگام ، سید طاقت ازکف می دهد و
بر می خیزد و امام زمانش را در آغوش می گیرد
و می گوید :
” سید و آقـــــای من ” !
این قدر مرا امتحان نفرمایید !
اگر یک مرتبه دیگر بفرمایید ، فریاد می زنم و
همه را خبر دار می کنم که
” یوســـــف فـــــاطمه ” در آغوش من است

🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:29:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم