کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

طوری زندگی کنیم که «ای کاش» نگوییم



  حکایت   ...

فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟
کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد.

✨مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟
کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند.

مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟!
کشاورز گفت: هیچ‌چیز، خیالم راحت است!

همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-02-25] [ 05:10:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟
کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد.

✨مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟
کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند.

مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟!
کشاورز گفت: هیچ‌چیز، خیالم راحت است!

همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمیزنند.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:02:00 ق.ظ ]





  قناعت   ...

قناعت از دیدگاه سلمان فارسی

روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت کرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تکه نان خشک را از کیسه بیرون آورد و آنها را تر کرد و جلوی اباذر گذاشت.

هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت: اگر این نان نمک نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمک گرو گذاشت و برای اباذر نمک آورد.

اباذر نمک را بر نان می پاشید و هنگام خوردن می گفت: شکر و سپاس خدای را که چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت داشتیم، ظرف آبم به گرو نمی رفت.

بحارالانوار، ج 22، ص 321

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-02-23] [ 09:00:00 ب.ظ ]





  تاجر متوکل   ...

تاجر متوکل

در زمان پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مردی همیشه متوکل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید. تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفی می کنی.

تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو نماید در امان باشد، من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.

چون این کلمات بر زبان جاری ساخت و به دریای صفت توکل خویش را انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی نمودار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوکل، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.

تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟ گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد.

تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد. پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و آن واقعه را نقل کرد، و حضرت تصدیق فرمود.

👌 آری توکل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:59:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

شکایت از روزگار

مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. یک روز در محضر امام صادق، لب به شکایت گشود و بیچارگیهاى خود را مو به مو تشریح کرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمى دانم چه جور ادا کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیچ شده ام، به هر در بازى مى روم به رویم بسته مى شود…» در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایى بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید.

امام صادق به کنیزکى که آنجا بود فرمود: «برو آن کیسه اشرفى که منصور براى ما فرستاده بیاور.» کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفى را حاضر کرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: «در این کیسه چهارصد دینار است و کمکى است براى زندگى تو.» مفضل بن قیس گفت: «مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.»

امام فرمود: «بسیار خوب! دعا هم مى کنم. اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگیهاى خود را براى مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود مى شود تو در میدان زندگى زمین خورده اى و از روزگار شکست یافته اى. در نظرها کوچک مى شوى، شخصیت و احترام از میان مى رود.»

داستان راستان جلد 2

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:22:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع