کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

وبالوالدین احسانا



  داستانک   ...

یک داستان یک پند

✨روزی پیرمردی با پسرش به دهی میرفتند.

پیرمرد پسر را سوار خر کرده خودش پیاده راه میرفت.

✨در راه به چند نفر برخوردند که پسر پیر مرد را با انگشت نشان داده گفتند: امروزه اولاد ابدا رعایت احترام پدر را نمیکند. ببینید این پسر سوار خر شده و پدر پیرش از عقب او پیاده روان است.

✨پسر پیرمرد به پدرش گفت: دیدی پدر من گفتم خوب نیست که شما پیاده باشید و من سوار گردم. قبول نکردید دیگران هم همینطور میگویند حالا سوار شوید من پیاده خواهم آمد.

✨پیرمرد سوار شده پسرش پیاده به دنبالش روان بود.

✨پس از گذشتن یک میدان باز به جمعی برخوردند که میگفتند. شما که سالهاست به گرما و را رفتن عادت دارید با این حال با کمال بی انصافی سوار شده و پسر جوانی که با سرد و گرم آشنا نیست در عقبش پیاده میبرد.
پیر مرد پسر خود را هم سوار خر کرده خودش هم سوار بود راه افتادند.

✨هنوز چند قدمی نرفته بودند که دو نفر عابر آنها را از بی انصافی که کرده و در هوای گرم دو پشته سوار شده بودند ملامت نمودند.

پیرمرد و پسرش از الاغ پایین آمده هر دو پیاده از عقب الاغ به راه افتادند.

✨چند قدم که رفتند باز شخصی رسیده گفت: خدا شعور بدهد دو نفر نادان در عقب الاغ در این هوای گرم پیاده راه میروند.

پیرمرد غضبناک شده گفت: حرف شما صحیح است ولی راهی برای رهائی ما از زبان مردم پیدا کنید تکلیف خودمان را زود میتوانیم معلوم کنیم

? قرآن کریم آیه 12 سوره حجرات

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضًا ۚ أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا فَکَرِهْتُمُوهُ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِیمٌ

ترجمه:
ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبه‌پذیر و مهربان است!

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-25] [ 06:21:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

دلبستگی به مال دنیا
داستان عالم و شیطان
نشکن‌ نمیگم

یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد: درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، اوبیمارشد وبراثربیماری آنچنان حالش بد شدکه حالت احتضار و جان دادن پیداکرد، دراین میان یکی ازعلماء در آنجا حاضربود و او را تلقین می داد و می گفت: بگولااله الاالله.

اودرجواب می گفت: نشکن نمی گویم: ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا، می گوید: نشکن نمی گویم، همچنان این معمابرای مابدون حل ماند، تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاو پرسیدم، این چه حالی بودکه پیداکردی، مامی گفتیم بگولا اله الاالله، تودرجواب می گفتی: نشکن نمی گویم.

اوگفت: اول آن ساعت رابیاوریدتابشکنم، آن را آوردندوشکست، سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم، هنگام احتضارشمامی گفتیدبگو لااله الاالله، شیطان را دیدم که همان ساعت رادریک دست خودگرفته، وبادست دیگرچکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید: اگربگوئی لااله الاالله، این ساعت رامی شکنم، من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم: ساعت رانشکن، من لااله الا الله نمی گویم

موضوعات: جهت منبر, اخلاقی, تربیتی, داستانک  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-04-19] [ 06:41:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

یک داستان یک پند

✨در زمان شاه مى خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند و باید 35 خانه خراب مى شد

✨ به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند که خانه شما را مترى فلان مقدار مى خریم. هر کس اعتراض دارد، بنویسد تا رسیدگى شود

✨هیچکس به جز مرحوم راشد اعتراض نکرد. این جریان خیلى بر مسؤولین گران آمد، و گفتند: «فقط اینکه آخوند است، اعتراض کرده!»

✨بعد مرحوم راشد را دعوت کردند و آماده شدند براى اینکه به او حمله کنند و (خار) خفیفش نمایند

✨راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسیدند که اعتراض شما چیست؟

✨ گفت: حقیقتش این است که این خانه را من سالها قبل و به قیمت خیلى کم خریده ام و در این مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قیمتى که شما پیشنهاد کرده اید، زیاد است!

✨من راضى نیستم از بیت المال مردم قیمت بیشترى براى خانه ام بگیرم

✨بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و یکى از اعضاى کمیسیون که از اقلیتهاى دینى بود، از جا برخاست و راشد را بوسید و گفت:

☀️«اگر اسلام این است، من آماده ام براى مسلمان شدن…»

جرعه ای از دریا، ج2، ص658

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 09:18:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

داستان سه همسر

در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.

او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دگیر از زن ناصالحه.!

? هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.

پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.

پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.

پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.

برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.

قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.

سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.

وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.

آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.

هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.

او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.

اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.

اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.

اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!

فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.

هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.

وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.

امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.

بحار ج 14، ص 92

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-18] [ 02:33:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

بهلول : قلم یا کلنگ

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد.!

بهلول به قاضی گفت:
جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.!

قاضی به مسخره گفت :
واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است، آخر این قلم است نه کلنگ!

بهلول جواب داد:
مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامی که به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی.!

حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 11:53:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم