کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

سخنان حضرت امام خمینی(ره)



  داستانک   ...

پدرش بهش گفت:
هزار تا چسب زخم بفروش تا برات کفش بخرم
بچه نشست و با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو
کنم هزار نفر یه جاشون زخمی بشه تا من کفش
بخرم، ولش کن همین خوبه….

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-11] [ 04:22:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

چشمانی که بینا شد

یکی از اطبّا اصفهان می گفت:
من به هیچ دینی معتقد نبودم. به خدا ایمان نداشتم. با این که بچه مسلمان هم بودم ، یک روز به عمرم نماز نخوانده بودم، روزه نگرفته بودم. خارج آمدم و تحصیل کردم، دکترایم را گرفتم. به ایران برگشتم. مطب باز کردم و متخصّص چشم بودم.
ازدواج کردم. خدا به من دختری داد، روز به روز که این دختر بزرگتر می شد، علاقه من به او بیشتر می شد،
دختر به سنّ 6-7 سالگی رسید، یک روز صبح آمدم صدایش کردم، از خواب بیدار شد، چشمهایش را هم باز کرد. ولی به من گفت: بابا، هیچ جا را نمی بینم، هر چه دستم را جلو چشمش تکان تکان دادم، دیدم نمی بیند. وحشت زده لباسهایم را پوشیدم. او را به مطب آوردم معاینه اش کردم، دیدم نابینا شده. صددرصد ، و بینایی اش را کاملاً از دست داده،
تلفن کردم، بعضی دیگر از رفقای همکارم آمدند؛ کمیسیون کردند، گفتند: هیچ امیدی به او نیست.
از ایران به کشورهای خارجی آمدیم، همه جا جواب رد دادند. دوباره به ایران برگشتیم. دیگر نه غذا می توانستیم بخوریم، نه خواب داشتیم، نه آسایش داشتیم، یک روز زنم آمد با اشک جاری، گفت فلانی، چند سالی است که ما با هم زندگی می کنیم، هنوز یک همچنین خواهشی از تو نکرده بودم. امروز می خواهم یک خواهش از تو بکنم، که به خاطر من انجام بدهی .
گفتم: چه هست که بگویی انجام بدهم؟ گفت: نه تو اعتقاد نداری. چکار کنم؟ گفت: انگلیس، آمریکا، آلمان بردی خوب نشد، اطبّای ایران جواب کردند. می خواهم از تو یک خواهش کنم، می دانم تو خدا را قبول نداری، دین و امام رضا (ع) را قبول نداری، ولی ما اصفهان هستیم و تا مشهد راهی نیست. همه جا بچّه یمان را بردیم.بیا سه تا بلیط بگیریم و سه تایی، برای سه شب مشهد برویم و برگردیم
گفتم: این حرف ها چیست؟ مزخرفات می بافی. گفت: من که گفتم: فقط به خاطر من این کار انجام بده.
گفتم باشد. ولی من خودم نمی آیم. من به امام رضا (ع) و این حرف ها اعتقاد ندارم. گفت :« بسیار خوب» شما داخل حرم نیایید. من را ببر دمِ درِ حرم، من به حرم می روم. شما دو ساعت دیگر دنبالم بیا.
بلیط گرفتم، برای سه شب آمدیم مشهد، وارد شدیم، در هتل اثاثیه را گذاشتیم. حرم آمدیم. چشمم به گنبد علی بن موسی الرضا افتاد، برگشتم.
زن در حرم رفت. دو ساعت بعد برگشت. شب دوّم، شب سوّم گذشت، خبری نشد.
به زنم گفتم : دیدی گفتم این ها همه اش کشک است. علی بن موسی الرضا (ع) یعنی چه؟ حالا دیگر بیا برویم. امشب دیگر پروازمان هست، زن باز هم زد زیر گریه. گفت: امشب که شب سوّم هست، شب جمعه هست، من شب جمعه حرم امام رضا (ع) را ترک نمی کنم. برو بلیطمان را تمدید کن. سه روز دیگر بیشتر بمانیم. بلیط را تمدید کردم. شب جمعه هم گذشت، خبری نشد. روز جمعه هم گذشت خبری نشد. شنبه صبح بود زنم گفت: ما را حرم نمی بری؟ گفتم چرا می برم. ساعت 8 ما را حرم برد. خودش رفت که ساعت 10 دنبالمان بیاید، دم صحن قرار گذاشتیم.
من رفتم و ساعت 10 آمدم دم قرار، ایستادم . دم صحن دیدم خبر نیست. ترسیدم « خدا» تا الآن تخلّف نکرده بودند. هر روز سر ساعت همین جا بودند. کجا رفتند؟ گم شدند؟
نگاه کردم در حرم تا آن لحظه حاضر نبودم از تعصّبی که داشتم، داخل صحن را نگاه کنم. یک وقت دیدم حرم قیامت شده. مردم بر سرشان می زنند. هر کسی هر کجا هست رو به حرم ایستاده، می گوید: یا علی ابن موسی الرضا. خدا، چه خبر شده، چه شده، چه اتّفاقی افتاده؟ یک نفر آن نزدیکی بود. صدا کردم. گفتم بیا جلو. نمی خواستم داخل حرم بروم. جلو آمد، گفتم: چه خبر است. حرم این قدر قلقله است. گفت: مگر نمی دانی امام رضا یک دختر بچه کور 6-7 ساله را شفا داده، الآن روی دست مردم است.
گفت: دیگر نفهمیدم چه شد، گفتم: وای بر من، نکند دختر خودم باشد، داخل صحن دویدم، جمعیّت را شکافتم.
یک وقت دیدم دخترم روی دست مردم است، از آن دور من را دید، می گوید: بابا دیگر می بینم.
گفت: جلو رفتم. دخترم را بغل کردم. دستم را جلوی چشمهایش حرکت دادم دیدم چشم حرکت می کند. فهمیدم بینا شده. دختر را رها کردم، داخل حرم دویدم، شبکه های ضریح را گرفتم. گفتم: آقا به خدا دیگر نوکرت هستم. این قدر کریمی که من به تو اعتقاد نداشتم، من را هم دست خالی برنگرداندی، به من هم عنایت کردی

️اللهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج…⛅️

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 03:23:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.

مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.

شیخ به او گفت: مادرت هست و مراقبت از آن وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که از او مراقبت کنی.

مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هر چه کرده بیشتر از آن برایش کرده ام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.

شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است و آن اینست که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرد و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد، پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی…

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 02:36:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

داستانک

زنی به مشاور خانواده گفت:

من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند. سراسر محبّت، شادی، توجّه، گذشت و هماهنگی.

امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.

پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم، چه کسی را نجات خواهی داد؟

و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را، چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!

از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟

مشاور جواب داد:

? شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب، به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید..

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-04-10] [ 04:38:00 ب.ظ ]





  ضرب المثل   ...

ضرب‌المثل
قمپز در کردن

دولت عثمانی در جنگهای با ایران از توپی کوهستانی و سرپر به نام قمپوز استفاده می کرد.

این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود.

سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند.

صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت.!!

در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند: “نترسید قمپوز درمی کنند” یعنی تو خالی است و خطری ندارد.!!

کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات دیگر به مرور زمان تغییر کرده و به صورت قمپز در بین مردم رواج پیدا کرده است

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 04:30:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم