شهید مدافع حرم میثم نجفی
حلما کوچولو
روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود
همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه.
اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده
بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش…
خوش دارم که در نیمههای شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بینهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطهور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
✨مامان به قران من نمیدونم شما کی میخوای به نبود من عادت کنی
و قبول کنی که پسرت وسط تیرو خمپاره ترکشه!
انقدر لوسش نکن
بزار اگه یه روز گفتن خورشید خانم پسرت شهید شده بتونی تحمل کنی
اوه اوه اوه غلط کردم