کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

سوره  مبارکه عبس آیه 24



  طهارت   ...

طهارت شرط اصلی در وسعت رزق

? این قدر به زور و بازویتان متکی نباشید،
? رزق را باید از جای دیگر بدهند.
? شما دائما اهل طهارت و پاکی باشید،
? رزقتان وسیع خواهد شد.

موضوعات: کلام علما  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-04-31] [ 04:04:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  حکایت   ...

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد.

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:
این بازرگان چقدر قدرتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد، این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد، ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید،
دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 04:01:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  فرهنگی   ...

شهیدجلال طالبی دارستانی

یک کار فرهنگی عالی.
به اهتزاز درآوردن پرچم یا فاطمه زهرا در بام اروپا توسط حجت الاسلام علی شریفیان در حمایت از زنان محجبه اروپا، قله “مون بلان فرانسه” ، بلندترین کوه از رشته‌ کوه‌های آلپ
به این میگن کار فرهنگی تمیز

موضوعات: اجتماعی حجاب  لینک ثابت



 [ 03:54:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  عشق   ...

عشق خداوند به بندگان گنهکار

خداوند متعال در حدیثی قدسی به کسانی که از او روی گردان شده اند می فرماید:
اگر آنانکه پشت به من نموده اند بدانند که من چقــدر #منتظر آنان هستم
و به توبه و بازگشت آنها مشتاقم
از شوقِ دیدار من قالب تهی میکردند
و از شدّت محبت من بند بند وجود آنها از هم می گسست.

ای کاااااش می توانستیم ارزش این عشق را بفهمیم

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



 [ 03:39:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...


  حکایت   ...

دختری که شب را زنده در قبر سپری کرد

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که:
استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میکرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.!

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد:

من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد.!

سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.!

پرسیدند چرا این طور شده ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرزی بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه میکشید.!

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که میبینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.!

مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میکرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 03:37:00 ب.ظ ]





فرم در حال بارگذاری ...



  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع