کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

بدون شرح (لندن)



  دوست خدا   ...

پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد

روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.

پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم…

“دوست خدا بودن سخت نیست”
پس بیاییددوست خوبی برای خداباشیم

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-04-19] [ 05:21:00 ق.ظ ]





  پزشکی   ...

درمان سکسکه شدید

✍ خوردن دم کرده ی:

?دارچین
?بادرنجبویه
?تخم جعفری

? نکته: اگرهرسه باهم مخلوط شوند و دم کنند موثرتر است
آیت الله تبریزیان

موضوعات: پزشکی  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-18] [ 02:40:00 ب.ظ ]





  موفقیت   ...

مرد به زن گفت:
چرا زنها در هر کاری کمتر از مردها موفق میشوند؟

جواب داد: برای اینکه خانمها خودشان زن ندارند تا در کارها کمکشان کند…

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



 [ 02:36:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

داستان سه همسر

در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.

او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دگیر از زن ناصالحه.!

? هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.

پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.

پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.

پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.

برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.

قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.

سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.

وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.

آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.

هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.

او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.

اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.

اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.

اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!

فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.

هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.

وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.

امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.

بحار ج 14، ص 92

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 02:33:00 ب.ظ ]





  شهید و شهادت   ...

یادی از امیران:

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی
سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

…روزی صبح زود،
برای رفتن به عملیات،
از ساختمان خارج می‌شدم
که شهید اردستانی را مشغول شست و شوی پوتینی گلی دیدم.

…کمی جلوتر رفتم و گفتم:

… «حاج مصطفی!
کجا رفتی که این قدر پوتینهات گلی شده؟!»

…ابتدا سکوت کرد
و هیچ نگفت.

…اندکی بعد صدای هق هق گریه‌اش به گوشم رسید.

…پرسیدم:
«بخشید! مشکلی پیش آمده؟!»

…گفت:
«نه؛
این پوتین‌های عباس است.

…از منطقه عملیاتی تازه برگشته
و می‌بینی گل و لای منطقه پوتین‌هایش را به چه روزی انداخته!

…هر چه به او اصرار می‌کنم
که برای بازدید منطقه،
از هلیکوپترهای پایگاه استفاده کند،
نمی پذیرد.

…او می‌گوید:
اینها برای کارهای ضروری است.

…حال که دیدم نزدیکی‌های صبح از منطقه بازگشته
و ساعتی نیست
که از فرط خستگی به خواب رفته،

…بر خود وظیفه دانستم
که خدمتی هر چند اندک،
انجام داده باشم.

راوی: سرتیپ خلبان علی‌محمد نادری…

موضوعات: شهید و شهادت  لینک ثابت



 [ 02:27:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم