کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

السلام علیک یا ابا عبدالله(علیه السلام)



  کار خیر   ...

نگو بعد از مرگم کار خیر بکنید…

— یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اکرم(ص) به بینوایان انفاق کند

—- پس از مرگ او، پیامبر اکرم(ص) تمام خرماها را به فقرا داد،

—آنگاه یکعدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت وبه مسلمانان فرمود:

—-سوگند به خدا که اگر خود این مرد، در زمان حیاتش این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای میداد،

—- پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم.

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-03-06] [ 05:38:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد.

ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت.!

فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی!

ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
” مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 05:27:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

دهان پر از “کرم” پیرزن

یکی از غسال ها به نام موسوی می گوید:

مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم.

اینجا بعضی ها مسئول کشیک شب هستند تا جنازه هایی را که شب توی منزل فوت می کنند و جوازشون توسط دکتر صادر شده و شبانه به بهشت زهرا (س) حمل میشود را تحویل بگیرند.

یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم برای شستشو بفرستیم خانم های غسال گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرم های ریز زنده در حرکت بود، خیلی چندش‌آور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار گفت:

این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حرف رکیک و ناسزا می گفت و هیچ کس از زخم زبان اون در امان نبود و حتما دلیلش همین می تواند باشد، از تعجب هاج و واج مانده بودم و آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 06:54:00 ق.ظ ]





  شعر زیبا و بیاد آوردنی   ...

لطفا تا آخر شعر را بخونید
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ..

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ..

ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:

ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ
ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ.!

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ..

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ.؟
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:

ﺁﺧﺮ ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ..

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:

ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:

ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ
بیا یید در این ماه عزیز به کمک کسانی برویم که آبرو دارند و هر روز شرمنده خانواده خود میشوند

موضوعات: از هر دری  لینک ثابت



 [ 06:51:00 ق.ظ ]





  روایت زیبا   ...

روایت شڪر نعمت نعمتت افزون کندو……

یڪی از اصحاب امام جعفر صادق علیہ السلام حڪایت ڪند:

روزے در مِنى و عرفات در حضور آڹ حضرت مشغوڸ خوردڹ انگور بودیم، ڪہ فقیرے آمد و تقاضاے ڪمڪ ڪرد.

حضرت یڪ خوشہ انگور بہ آڹ فقیر داد، فقیر گفت: انگور نمی‌خواهم، چنانچہ درهم و دینارے دارید، ڪمڪ نمائید؟

امام صادق علیہ السلام فرمود:

خداوند بہ تو ڪمڪ نماید.

و فقیر مقدارے راه رفت و سپس بازگشت و هماڹ مقدار انگور را درخواست ڪرد، ولی حضرت چیزے بہ او نداد و فقط فرمود:

خدا بہ تو ڪمڪ نماید.

بعد از آڹ، فقیرے دیگر آمد و درخواست ڪمڪ ڪرد؟

حضرت چند دانہ انگور بہ او داد، فقیر آڹ چند دانہ انگور را گرفت و گفت:

الحمد للّہ ربّ العالمیڹ

ڪہ خداوند مہرباڹ مرا روزے داد؛ و چوڹ ڪہ خواست برود امام علیہ السلام بہ او فرمود:

صبر ڪڹ❗️

و دو دست مبارڪ خود را پر از انگور ڪرد و تحویڸ او داد.

فقیر بار دیگر خداے تعالى را شڪر و سپاس گفت؛ و خواست حرڪت ڪند ڪہ برود، حضرت فرمود: چقدر پوڸ همراه دارے؟

فقیر پوڸ هاے خود را ڪہ حدود بیست درهم بود نشان داد و حضرت نیز بہ هماڹ مقدار درهم بہ او ڪمڪ نمود.

هنگامی ڪہ فقیر پوڸ ها را از آڹ حضرت گرفت، شڪر و سپاس خدا را بہ جا آورد.
و حرڪت ڪرد تا برود، حضرت فرمود:

صبر ڪڹ❗️

و سپس پیراهڹ خود را درآورد و تحویڸ آڹ فقیر داد و فرمود: آڹ را بپوش،

فقیر پیراهڹ را گرفت و پس از شڪر خدا، نیز از آڹ حضرت سپاس، بہ جاے آورد؛ و دعاے خیرے در حقّ حضرت ڪرد و رفت.

بحارالانوار: ج 47، ص 42، ح 56،
بہ نقڸ از ڪافی : ج 4، ص 49

موضوعات: احادیث  لینک ثابت



 [ 06:42:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم