کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

پایان دوران ننگین اسرائیل غاصب



  بو علی سینا   ...

بو علی سینا

هر چیزی کمش دارو است ؛
متوسطش غذا است ؛
و زیادش سم است …

حتی محبت کردن!

1- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن… حرمتها “شکسته” میشود.
2- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن… تبدیل به “وظیفه” میشود.
3 - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز… “بی ارزش” میشی…

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است…
پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



[شنبه 1396-12-26] [ 09:16:00 ب.ظ ]





  خواب بعد از غذا.........    ...

خواب بعد از غذا چگونه باشد⁉️

🔵 جهت هضم بهتر غذا :

1⃣ ابتدا باید اندکی به پهلوی راست خوابید تا غذا به سمت قعر معده حرکت کند .

2⃣ سپس زمان طولانی بر پهلوی چپ بخوابد تا کبد روی معده قرار گیرد و بوسیله حرارت کبد هضم بهتری صورت پذیرد.

3⃣ پس از حصول هضم کامل ، به پلوی راست بخوابد تا کیلوس راحت تر به سمت کبد حرکت کند.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 05:06:00 ب.ظ ]





  توکه مهدی را کشتی   ...

(تو که مهدی را کشتی)

آقا مهدی فرمانده‌ گروهانمان درست و حسابی ما رو روحیه داد و به عملیاتی که می‌رفتیم توجیه‌مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره‌ای سوت‌کشان و بدون اجازه آمد و زِرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هنداونه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک‌هو دیدم صدای خفه‌ای از زیر می‌گوید: «خانه‌خراب،بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاکها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می‌خندید. خودم هم خنده‌ام گرفت.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:53:00 ب.ظ ]





  می رم حلیم بخرم   ...

( 🍵 می‌روم حلیم بخرم.)

آن‌قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا ننه‌ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته‌ام هِرهِر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخرسر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخر تو نیم‌وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده‌ام رو کرد به طویله‌مان و فریاد زد: « آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن و بعد آن‌قدر ازَش کار بکش تا چانش در بیاید!»
قربان خدا بروم که یک برادر غول‌پیکر بهم داده بود که فقظ جان می‌داد برای کتک زدن. یک‌بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن‌قدر کتکم زد که مثل نرم‌تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر اینکه تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت.
چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن‌قدر فیلم‌بازی کردم و سِرتق‌بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست به ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم‌فروشی یک کاسه حلیم حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده‌ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!»
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:52:00 ب.ظ ]





  موشک جواب موشک   ...

🚀 موشک جواب موشک

مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می‌گذاشت. از آن آدمهایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار به خصوص عراقیهای فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم. وقت و بی‌وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقیها مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سرِ مایِ بدبخت خالی می‌کردند.
از رو هم نمی‌رفت. تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات برای اینکه روی آن‌ها را کم کند، نوار «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» را گذاشت.
لحظه‌ای بعد صدای نره خری از بلندگوی عراقیها پخش شد که «آمدی، آمدی خوش ‌آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند. مسئول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه و کوزه‌اش را جمع کرد و رفت!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:52:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع