( 🍵 میروم حلیم بخرم.)
آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا ننهام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتهام هِرهِر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخرسر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت میشود. آخر تو نیموجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیدهام رو کرد به طویلهمان و فریاد زد: « آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن و بعد آنقدر ازَش کار بکش تا چانش در بیاید!»
قربان خدا بروم که یک برادر غولپیکر بهم داده بود که فقظ جان میداد برای کتک زدن. یکبار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آنقدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر اینکه تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت.
چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلمبازی کردم و سِرتقبازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست به ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیمفروشی یک کاسه حلیم حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خندهام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!»
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند!
[شنبه 1396-12-26] [ 02:52:00 ب.ظ ]