بزرگتر از مدال
علی در مدرسه راهنمایی تحصیل میکرد. او خوشحال و هیجان زده بود که میتوانست در مسابقات دومیدانی ویژه نوجوانان شرکت کند. پدر و مادرش با نگرانی و اشتیاق، مسابقه را تماشا میکردند. آنها دیدند که او باقدرت میدود و با فاصله زیادی از رقبایش، اول شد. جمعیت هورا کشیدند و مدال طلا به گردن او آویزان شد. علی از خوشحالی سرازپا نمیشناخت. در مسابقه بعدی، باز هم نزدیک بود که از خطِ پایان بگذرد که ناگهان ایستاد و خود را از زمین کنار کشید. پدر و مادرش بسیار نگران شدند. مسابقه که تمام شد، او را کنار کشیدند و دیدند که صحیح و سالم است. مادرش با تعجب پرسید: چرا این کار را کردی؟ گفت: من یک مدال برده بودم؛ ولی «محسن» در عمرش مدال نبرده بود. حالا او هم مثل من یک مدال دارد.
[سه شنبه 1396-12-22] [ 05:59:00 ق.ظ ]