عزت با رنج، بهتر از ذلت بی رنج
دو برادر بودند که یکی از آنها در خدمت شاه به سر می برد و زندگی خوشی داشت و دیگری از کار بازو، نانی به دست می آورد و می خورد و همواره در رنج کار کردن بود.
یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت: چرا چاکری شاه نکنی، تا از رنج کار کردن نجات یابی؟
برادر کارگر گفت: تو چرا کار نکنی تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طایی به کمر برای خدمت شاه است.
? به دست آهن تفته کردن خمیر
? به از دست بر سینه پیش امیر
? عمر گرانمایه در این صرف شد
? تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
? ای شکم خیره به تایی بساز
? تا نکنی پشت به خدمت دو تا
حکایتهای_گلستان_سعدی
[شنبه 1397-06-17] [ 04:47:00 ب.ظ ]