حتما بخونید

جوانے نزد شیخے آمد و از او پرسید:

من جوان کم سنے هستم اما آرزو هاے
بزرگے دارم و نمیتوانم خود را از #نگاه کردن
بـہ دختران جوان منع کنم، چـاره ام چـیست ❓

شیخ نیز کوزه اے پر از شیر بہ او داد و
توصیہ کرد کہ کوزه را بہ سلامت
بہ جاے معینے ببرد و هیچ چیز از کوزه نریزد…

و از یکے از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را همراهے کند واگر یک قطره از شیر را
ریخت جلوے همہ مردم او را حسابے کتڪ بزند❗️

جوان نیز شیر را بہ سلامت بہ مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت❗️
وقتی شیخ از او پرسید چند #دختر را در سر راهت دیدے ❓

جوان جواب داد هیچ، فقط بہ فکر آن بودم
کہ شیر را نریزم کہ مبادا در جلوی مردم کتڪ بخورم و در نزد آنہا خـوار و خفیف شوم…

? شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است کہ همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند ?

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-18] [ 12:35:00 ب.ظ ]