حکایت
نجاری بود که زن زیبایی داشت، پادشاه مجذوب زیبایی این زن شد. شاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید

? نجار آن شب نمی‌توانست بخوابد. همسر نجار گفت :مانند هر شب بخواب. پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار!

? کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید.

? صبح صدای پای سربازان را شنید. چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم!

? با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند. دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی

? چهره نجار برقی زد و به خاطر فکر باطلی که از سرش گذشته بود، نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت.

? فکر و خیال زیاد، انسان را خسته می کند. در حالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست…

? ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-22] [ 03:54:00 ب.ظ ]