کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

عفیف بودن  در قرآن



  حکایت   ...

حکایت
✨مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه، کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید، طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند !

✨یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه..

✨اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره..

✨گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه..!

✨مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد، اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد..!

✨گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه…

✨بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!

✨یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-04-28] [ 06:49:00 ق.ظ ]





  پیامبر خدا   ...

یوسف (ع) آن گاه که به فرمانروایى مصر رسید و بر مسند حکومت و نبوت تکیه زد،روزى یکى از دوستان قدیمى و دوران کودکى‏اش را که از راه دور آمده بود، دید و بسى خوشحال شد .

آن دوست، یوسف را به یاد کنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت.

سال‏ها بود که همدیگر را ندیده بودند .

یار دیرین، شنیده بود که یوسف به فرمانروایى مصر رسیده است .
او نیز براى تجدید خاطرات و دیدار دوست خوبش، راهى مصر شد . 

یوسف، او را در کنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها کرد . او نیز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار یوسف کرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شکر خدا را که توفیق یافتم و تو را دیدم .

یوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى یوسف مى‏پرسید . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هایى که در زندان بود و رویدادهایى که منجر به حکومت یوسف بر مصر شد و … 

پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، یوسف (ع) به دوست دیرینش روى کرد و گفت: اکنون که پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اینجا پیموده‏اى، بگو آیا براى من هدیه‏اى نیز آورده‏اى ؟ 

دوست قدیمى، شرمنده و خجل سر خود را پایین انداخت .درنگى کرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام که عزم دیدارت را کردم، در همین اندیشه بودم که تو را چه آورم که در خور تو باشد. هر چه بیش‏تر فکر مى‏کردم، کم‏تر چیزى را مى‏یافتم که سزاوار تو باشد . مى‏دانستم که از مال دنیا بى‏نیازى و رغبتى به عطایاى دنیوى ندارى. همین سان در اندیشه بودم که ناگاه دانستم که چه باید بیاورم.)) این جملات شوق‏انگیز را گفت و دست در کیسه‏اى کرد که همراهش بود.

از میان آن کیسه، آیینه‏اى را بیرون کشید و با دو دست خود، آن را به یوسف تقدیم کرد . در همان حال افزود: پیش خود گفتم تو را جز تو لایق نیست . پس آیینه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را که خداوند عطایت کرده، ببینى .

این آینه، تو را به تو مى‏نمایاند و این بهترین هدیه به تو است؛ زیرا دیدن روى تو، ارزنده‏ترین ارمغان است و آینه، روى تو را به تو مى‏نمایاند . 

تا ببینى روى خوب خود در آن
اى تو چون خورشید، شمع آسمان‏

آینه آوردمت اى روشنى
تا چو بینى روى خود، یادم کنى

موضوعات: حکایت, از هر دری  لینک ثابت



 [ 06:10:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

یوسف (ع) آن گاه که به فرمانروایى مصر رسید و بر مسند حکومت و نبوت تکیه زد،روزى یکى از دوستان قدیمى و دوران کودکى‏اش را که از راه دور آمده بود، دید و بسى خوشحال شد .

آن دوست، یوسف را به یاد کنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت.

سال‏ها بود که همدیگر را ندیده بودند .

یار دیرین، شنیده بود که یوسف به فرمانروایى مصر رسیده است .
او نیز براى تجدید خاطرات و دیدار دوست خوبش، راهى مصر شد . 

یوسف، او را در کنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها کرد . او نیز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار یوسف کرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شکر خدا را که توفیق یافتم و تو را دیدم .

یوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى یوسف مى‏پرسید . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هایى که در زندان بود و رویدادهایى که منجر به حکومت یوسف بر مصر شد و … 

پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، یوسف (ع) به دوست دیرینش روى کرد و گفت: اکنون که پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اینجا پیموده‏اى، بگو آیا براى من هدیه‏اى نیز آورده‏اى ؟ 

دوست قدیمى، شرمنده و خجل سر خود را پایین انداخت .درنگى کرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام که عزم دیدارت را کردم، در همین اندیشه بودم که تو را چه آورم که در خور تو باشد. هر چه بیش‏تر فکر مى‏کردم، کم‏تر چیزى را مى‏یافتم که سزاوار تو باشد . مى‏دانستم که از مال دنیا بى‏نیازى و رغبتى به عطایاى دنیوى ندارى. همین سان در اندیشه بودم که ناگاه دانستم که چه باید بیاورم.)) این جملات شوق‏انگیز را گفت و دست در کیسه‏اى کرد که همراهش بود.

از میان آن کیسه، آیینه‏اى را بیرون کشید و با دو دست خود، آن را به یوسف تقدیم کرد . در همان حال افزود: پیش خود گفتم تو را جز تو لایق نیست . پس آیینه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را که خداوند عطایت کرده، ببینى .

این آینه، تو را به تو مى‏نمایاند و این بهترین هدیه به تو است؛ زیرا دیدن روى تو، ارزنده‏ترین ارمغان است و آینه، روى تو را به تو مى‏نمایاند . 

تا ببینى روى خوب خود در آن
اى تو چون خورشید، شمع آسمان‏

آینه آوردمت اى روشنى
تا چو بینى روى خود، یادم کنى

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 06:10:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حکایتی بسیار زیبا و خواند
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-04-26] [ 11:44:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

در زمان حضرت موسی خشکسالی پیش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسیده است. موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت ومناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست. آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد!…
موسی معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود..
یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 03:54:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع