یوسف (ع) آن گاه که به فرمانروایى مصر رسید و بر مسند حکومت و نبوت تکیه زد،روزى یکى از دوستان قدیمى و دوران کودکى‏اش را که از راه دور آمده بود، دید و بسى خوشحال شد .

آن دوست، یوسف را به یاد کنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت.

سال‏ها بود که همدیگر را ندیده بودند .

یار دیرین، شنیده بود که یوسف به فرمانروایى مصر رسیده است .
او نیز براى تجدید خاطرات و دیدار دوست خوبش، راهى مصر شد . 

یوسف، او را در کنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها کرد . او نیز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار یوسف کرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شکر خدا را که توفیق یافتم و تو را دیدم .

یوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى یوسف مى‏پرسید . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هایى که در زندان بود و رویدادهایى که منجر به حکومت یوسف بر مصر شد و … 

پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، یوسف (ع) به دوست دیرینش روى کرد و گفت: اکنون که پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اینجا پیموده‏اى، بگو آیا براى من هدیه‏اى نیز آورده‏اى ؟ 

دوست قدیمى، شرمنده و خجل سر خود را پایین انداخت .درنگى کرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام که عزم دیدارت را کردم، در همین اندیشه بودم که تو را چه آورم که در خور تو باشد. هر چه بیش‏تر فکر مى‏کردم، کم‏تر چیزى را مى‏یافتم که سزاوار تو باشد . مى‏دانستم که از مال دنیا بى‏نیازى و رغبتى به عطایاى دنیوى ندارى. همین سان در اندیشه بودم که ناگاه دانستم که چه باید بیاورم.)) این جملات شوق‏انگیز را گفت و دست در کیسه‏اى کرد که همراهش بود.

از میان آن کیسه، آیینه‏اى را بیرون کشید و با دو دست خود، آن را به یوسف تقدیم کرد . در همان حال افزود: پیش خود گفتم تو را جز تو لایق نیست . پس آیینه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را که خداوند عطایت کرده، ببینى .

این آینه، تو را به تو مى‏نمایاند و این بهترین هدیه به تو است؛ زیرا دیدن روى تو، ارزنده‏ترین ارمغان است و آینه، روى تو را به تو مى‏نمایاند . 

تا ببینى روى خوب خود در آن
اى تو چون خورشید، شمع آسمان‏

آینه آوردمت اى روشنى
تا چو بینى روى خود، یادم کنى

موضوعات: حکایت, از هر دری  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-04-28] [ 06:10:00 ق.ظ ]