کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

کلام گهر بار پیامبر مکرم اسلام



  حکایت   ...

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد…
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد…
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی…!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-05-24] [ 10:28:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

عذاب را از این قبرستان بردارید

علامه نورى نوشته: مردى صالح بود که همیشه در اندیشه آخرت شبها در مقبره بیرون شهر معروف به «مزار» که جمعى از صلحا در آن دفن شده بودند، به سر می برد.

او همسایه اى داشت که دوران خردسالى را با هم گذرانده بودند و در بزرگى گمرکچى شده بود، پس از مرگ، او را در آن گورستان که نزدیک منزل آن مرد صالح بود به خاک سپردند.

بیش از یک ماه از مرگ گمرکچى نگذشته بود که مرد صالح او را در خواب می بیند که او حال خوشى دارد و از نعمتهاى الهى بر خوردار است!

به او می گوید: من از آغاز و انجام و درون و بیرون تو باخبرم، تو کسى نبودى که درونت خوب باشد و کار زشتت حمل بر صحت شود،…کارت عذاب آور بود و بس، پس از کجا به این مقام رسیدى؟

گفت: آرى! چنان است که گفتى، من از لحظه مرگ تا دیروز در سختترین عذاب بودم، اما دیروز، همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفته و در اینجا (اشاره به جایى کرده که پنجاه قدم از گورش دورتر بوده) به خاکش سپردند، دیشب سه مرتبه امام حسین علیه السلام به دیدنش آمدند.

بار سوم فرمودند: عذاب را از این گورستان بردارند، لذا من آسایش قرار گرفتم.

مرد صالح از خواب بیدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى استاد اشرف می رود، او را یافته و از حال همسرش می پرسد؟

استاد اشرف می گوید: دیروز از دنیا رفته و در فلان مکان به خاکش سپردیم.

مرد صالح می پرسد: به زیارت امام حسین علیه السلام رفته بود؟

می گوید: نه.

می پرسد: ذکر مصیبت او می کرد؟

جواب می دهد: نه.

سؤال می کند روضه خوانى داشت؟

می گوید: نه، از این سؤالات چه مقصودى دارى؟

مرد صالح خوابش را نقل می کند و می گوید:

می خواهم بدانم میان او و امام حسین علیه السلام چه رابطه اى بوده؟

استاد اشرف پاسخ می دهد: زیارت عاشورا می خواند.

داستانهاى مفاتیح الجنان، اسماعیل محمدى، ص 40.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-05-22] [ 02:29:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایتی جالب از شیطان
خری به درختی بسته بود، شیطان خر را باز کرد.

خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.!

زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش.!

صاحب خر وقتی صحنه را دید، عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.!

صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد، صاحب خر را از پای در آورد.!

به شیطان گفتند چکار کردی؟!!

گفت: من فقط یک خر را رها کردم!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 02:25:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

دزد روزه دار

عارفی می گوید: بعد از اینکه دزدان قافله ما را غارت کردند، نشستند و مشغول خوردن غذا شدند. یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد، به او گفتم: چرا با آنها غذا نمی خوری؟ گفت: من امروز روزه ام.

گفتم: دزدی و روزه گرفتن، عجب است! گفت: این راه، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام شاید روزی سبب شود و با او آشنا شوم.

آن عارف می گوید: سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم، رو به من کرد و گفت: دیدی آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-05-21] [ 03:58:00 ب.ظ ]





  حکایت جالب   ...

حکایت جالب
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی با عجله آمد؛ وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد…با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!

? به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. از او پرسید: چه می‌کردی؟گفت: هیچ! فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند گفت: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی…! گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!

این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله علیه) خیلی تأثیر گذاشت؛ تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم!

خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم… نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم! بنده ایم! اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[جمعه 1397-05-19] [ 07:43:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع