دزد روزه دار

عارفی می گوید: بعد از اینکه دزدان قافله ما را غارت کردند، نشستند و مشغول خوردن غذا شدند. یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد، به او گفتم: چرا با آنها غذا نمی خوری؟ گفت: من امروز روزه ام.

گفتم: دزدی و روزه گرفتن، عجب است! گفت: این راه، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام شاید روزی سبب شود و با او آشنا شوم.

آن عارف می گوید: سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم، رو به من کرد و گفت: دیدی آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-05-21] [ 03:58:00 ب.ظ ]