از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:

یاد گرفتم
? که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.

یاد گرفتم
? که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.

یاد گرفتم
? که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.

یاد گرفتم
? که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.

یاد گرفتم
? که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.

یاد گرفتم
? کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.

یاد گرفتم
? که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.

یاد گرفتم
? کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.

یاد گرفتم
? که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.

یاد گرفتم
? کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.

یاد گرفتم
? کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.

یاد گرفتم
? تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.

یاد گرفتم
♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم

موضوعات: حکایت, جهت منبر, اخلاقی, تربیتی  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-05-30] [ 07:02:00 ب.ظ ]