⇦روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جای ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون تـرس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورًا بهلـول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند .

❄️⇦ بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سـررسـید و دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عـرض هـارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود .

⇦بهلول گفت من بر حال تـو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقـدر صـدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تـورا چقـدر آزار واذیـت مـی دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی!

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-06-06] [ 06:04:00 ق.ظ ]