ساحل و صدف

مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد، مردی را دید که بطور مداوم خم میشود و صدفها را از روی زمین بر می دارد و داخل اقیانوس پرت می کند دلیل آن کار را پرسید و او گفت: الان موقع مد دریاست و دریا این صدفها را به ساحل آورده است و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

مرد خنده ای کرد وگفت: ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی همه آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. کار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند!

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این صدف اوضاع فرق کرد. 

ما در زندگی مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه، پس وظیفه خود را به خوبی انجام دهیم حتی اگر به نتیجه لازم نرسیم.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-04-17] [ 03:17:00 ب.ظ ]