کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

غزه در خاک و خون



  داستان داش ولی را حتما بخونید و بخندید   ...

داستان داش ولی

🐔 پاخروسی

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشمهای میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه ی غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه ی بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردانمان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش«ولی»بود. عشق داشت که ما داش‌ولی صداش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی نشست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که داد فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پامرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در نمی رود. تو ورزش و دویدن و کوهپیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سرنیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیرِ پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سرفرمانده ی گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پامرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادرولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل چپ پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما اُفت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت:«یعنی چی؟»
_آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟ بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیرِ خنده. تازه شصتمان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفاً پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتُ عشق است.» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



[جمعه 1396-12-25] [ 06:43:00 ق.ظ ]





  در باره بهار چقدر می دانی؟    ...

🌸 مثل شکوفه‌های بهار!

در بهار اگر بوته‌ها به گل نشسته‌اند، اگر درختان جامه سبز و لطیف به تن دارند، به راحتی به اینجا نرسیده‌اند …
به راحتی نرسید هر که زحمتی نکشید
یعنی سرماهای سختی پشت سر گذاشتند و برف و باران و رگبار تگرگ‌ها را تحمل کردند؛ گاهی حتی شاخته‌هاشان هم شکست، اما خم به ابرو نیاورده، بلکه پای بر جا ایستاده و ایستادگی کردند.

*هزار نکته ز باران و برف می‌گوید
شکوفه‌ای که به فصل بهار در چمن است*

حال ما اگر سختی‌ها را تحمل کنیم، یک روزی سبز می‌شویم، یک روزی بهاری می‌شویم، یک روزی تماشایی می‌شویم.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 06:42:00 ق.ظ ]





  ظلم مثل جوهر سیاه    ...

🖋 مثل یک قطره جوهر سیاه!

یک قطره جوهر سیاه وقتی در یک لیوان پر از آب زلال می‌چکد، تمام آب را تیره و تار می‌کند، سیاه می‌کند، روسیاه می‌کند.
و ظلم از ظلمت است، یعنی از جنس سیاهی است و هر چند کم باشد، زندگی را تیره و تار می‌کند.
و به همین خاطر است که قرآن فرموده است:
«لَا تَظْلِمُونَ»
(بقره /279)
ظلم نکنید!
*خانه ظلم خراب است تو هم می‌دانی
مثل کف بر روی آبست تو خود می دانی

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 06:42:00 ق.ظ ]





  آیا درخت خرما حرکت می کند؟ بله بخوانید تا بدانید   ...

🍃 💎 🍃 💎 🍃 💎 🍃 💎 🍃 💎 🍃 💎
حرکت درخت خرما
✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃 ✨ 🍃

عبادبن‌کثیر می‌گوید روزی به امام باقر (علیه السلام) عرض کردم: حق مؤمن بر خداوند چیست؟ یعنی خداوند برای مومن چه حقوقی قائل می‌شود؟
امام سکوت کرد. برای بار دوم و سوم این سؤال را تکرار کردم. امام فرمود: یکی از حقوق مؤمن بر خداوند این است که اگر مومن به این درخت بگوید جلو بیا خداوند به درخت این اجازه را بدهد که جلو بیاید.
در ادامه عباد می‌گوید: به خدا قسم دیدم آن درخت از جای خود حرکت کرد و به طرف امام به راه افتاد، اما امام اشاره‌ای به درخت کرد و فرمود در جای خود باش! منظورم تو نبودی. پس آن درخت به جای خود برگشت و به حال اول قرار گرفت

📚 📚 منبع
علامه مجلسی بحار الانوار ج 46 ص 245 حدیث 39

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 06:20:00 ق.ظ ]





  خدا لعنت کند کسی که برای رسیدن به قدرت......    ...

برای رسیدن به قدرت چه بلائی سر مادر خود می آورند 🔴 بن‌سلمان مادرش را ربود!

🔸 رسانه های آمریکایی: ولی عهد سعودی از بیم اینکه مادرش با قدرت ‌گرفتنش مخالفت کند و نظر پادشاه را عوض کند، او را حبس خانگی کرده است.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 06:19:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم