شب دیر وقت آمد خانه.
صورتش سیاه سیاه بود.
توی موها، گوشه‌های چشم و همه صورتش پُر از شن بود.

بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:
“انگار خیلی خسته‌ای.”
گفت:
“آره چند شبه نخوابیدم.”

رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم.
پنج دقیقه بعد برگشتم
دیدم همان جا دم در با پوتین خوابش برده.

نشستم و بند پوتین‌هایش را باز کردم.
می‌خواستم جوراب‌هایش را در بیاورم
که بیدار شد.

مرا که در آن حالت دید
عصبانی شد و گفت:
“من از این کار خیلی بدم می‌آید.
چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری؟”

سر این چیزها خیلی حساس بود.
دوست نداشت زن بَرده باشد.

می‌گفت:
“از زمانی که خودم را شناخته‌ام
به کسی اجازه نداده‌ام که جوراب و زیرپوشم را بشوید.”

منبع📗: نیمه پنهان ماه(کتاب شهید زین‌الدین)، ص34و35

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-03-06] [ 05:44:00 ب.ظ ]