گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.

حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید، پذیرفت..

کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود .

مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:

ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست.

گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.

گفت:
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[شنبه 1397-03-19] [ 02:42:00 ب.ظ ]