معامله و مروت

شخصی را قرض بسیار آمده بود، تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.

شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.

تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟

خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟

گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود.!

خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد.!

مرد را عجب آمد گفت:

آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:

آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت…

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-04-13] [ 02:36:00 ب.ظ ]