داستان کوتاه

دوستم «هانس زیمر»، تصادف شدیدى با موتورسیکلت داشت و به همین‌خاطر انگشتان دست چپش را از دست داد.

«خوشبختانه من راست ‌دستم چیزهایى که مى‌توانم با یک دست انجام دهم، شگفت‌آور است!» او این جملات را در حالى گفت که داشت با مهارت برایم یک فنجان چاى مى‌ریخت.!

با وجود آنکه انگشت‌هاى دستش را از دست داده بود، در کمتر از یک سال پرواز با هواپیماى آموزشى را آموخت!

اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانى هواپیمایش دچار مسئله موتورى شد و سقوط کرد او زنده ماند ولى متأسفانه از گردن به پایین فلج شد.

من او را در بیمارستان ملاقات کردم، او به من لبخند زد و گفت: «دوست من، چیز مهمى اتفاق نیفتاده! راستى، به نظر تو چه چیز خیلى مهمى است که من باید تصمیم بگیرم تا انجام دهم؟»

زبانم بند آمده بود فکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر مى‌کند و وقتى من بروم، او شروع به گریه کردن خواهد کرد و به وضع خود تأسف مى‌خورد، ممکن است این همان کارى بود که او در آن روز انجام داد، اما او هنوز تمام نشده بود!

زندگى هنوز بعضى شگفتى‌هاى ظریف، برایش ذخیره کرده بود.!

او زن زندگى‌اش را در طى کنفرانس افراد معلول ملاقات کرد.

او یک سیستم نوشتن دیجیتالى، که به دستورات صوتى پاسخ مى‌داد اختراع کرد و میلیون‌ها نسخه از کتابى را که به واسطه همین سیستم جدید، نوشته بود به فروش رساند.

در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشته بود: «قبل از آن‌که فلج شوم، مى‌توانستم یک ‌میلیون کار مختلف را انجام دهم، اما اکنون فقط مى‌توانم 990,000 تاى آن کارها را انجام دهم، اما چه شخص معقولى به‌ خاطر 10,000 چیزى که دیگر نمى‌تواند انجام دهد نگران است؟ در حالى که 990,000 تاى دیگر باقى مانده است!»

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-15] [ 12:32:00 ب.ظ ]