کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

سخنان حضرت امام خمینی(ره)



  تغییرات   ...

تغییرات

یک امتحان ساده براى ارزیابى خودتون

جاى ساعت دیوارى خونتون رو عوض کنین میبینید که تا ماه ها هنوز روى دیوار ناخودآگاه دنبالش میگردین!!!
ذهن شما براى قبول و پردازش تغییر یک ساعت ساده و بى احساس نیاز به چند ماه زمان داره پس انتظار نداشته باشید تغییرات بزرگتر رو در زمان کوتاه و بدون مشکل قبول کنه…

پس
هرگز…
هرگز …
هرگز..‌‌.
نا امید نشیــــــــــد‼️…

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-03-09] [ 02:09:00 ب.ظ ]





  صبر و امید   ...

صبر و امید
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را ، زندگی ام را !

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.

به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی.

فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم.

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.

5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند.

خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.

هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!

از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.

در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟

جواب دادم : هر چقدر که بتواند.

گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی..

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 02:07:00 ب.ظ ]





  داستانی زیبا   ...

داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها

حضرت فاطمه (س) تعریف می ڪنند ڪه شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پیامبر صدایم ڪرد فرمود تا چهار ڪار انجام نداده ای نخواب:

①قران را ختم ڪن .
②مومنان را از خودت خوشنود و راضی ڪن .
③ حج و عمره به جای بیاور .
④پیامبران را شفیع خودت ڪن
و بعد بخواب .

آنگاه به نماز ایستاد. من صبر ڪردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار ڪار برایم مشخص ڪرده اید ڪه توان انجام آنها را ندارم .پیامبر فرمود:

❶سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل این است ڪه قرآن را ختم ڪرده ای .
❷ برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود ڪنی .
❸با فرستادن صلوات من و دیگر پیامبران شفیع تو خواهیم شد .
❹ با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اینڪه حج و عمره به جای آوردی

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-03-07] [ 06:38:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو؟

پاسخ جالبی داد:

گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه!

گفتم یعنی چی؟

گفت من عاشق بچم هستم! همه کارهاش رو دوست دارم، همه افکارش رو و همه حرکاتش رو! همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه…

ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم!

دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت، بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم.

وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم.

وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم.

وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.

زن هر چقدر هم که بزرگ شود،
همسر شود،
مادر شود،
مادر بزرگ شود،
درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی،
دنیای درونت همیشه صورتی است….

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-03-06] [ 11:06:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

شب دیر وقت آمد خانه.
صورتش سیاه سیاه بود.
توی موها، گوشه‌های چشم و همه صورتش پُر از شن بود.

بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:
“انگار خیلی خسته‌ای.”
گفت:
“آره چند شبه نخوابیدم.”

رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم.
پنج دقیقه بعد برگشتم
دیدم همان جا دم در با پوتین خوابش برده.

نشستم و بند پوتین‌هایش را باز کردم.
می‌خواستم جوراب‌هایش را در بیاورم
که بیدار شد.

مرا که در آن حالت دید
عصبانی شد و گفت:
“من از این کار خیلی بدم می‌آید.
چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری؟”

سر این چیزها خیلی حساس بود.
دوست نداشت زن بَرده باشد.

می‌گفت:
“از زمانی که خودم را شناخته‌ام
به کسی اجازه نداده‌ام که جوراب و زیرپوشم را بشوید.”

منبع📗: نیمه پنهان ماه(کتاب شهید زین‌الدین)، ص34و35

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



 [ 05:44:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم