داستان ترسناک و واقعی که در اردبیل اتفاق افتاد ? ? !!!
لطفا زیر 15سال نخونند
دوستی تعریف میکرد یک شب موقع برگشتن از ده پدری که تو جاده شمال طرف اردبیل بود جای اینکه از جاده اصلی بره، یاد حرف باباش افتاده که میگفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20کیلومتری که از جاده دور شده بودم یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.!!
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.!
اومدم بیرون یکمی به موتور ماشین ور رفتم، دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.!
دیگه بارون حسابی تند شده بود.!
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد.!
من هم بی معطلی پریدم توش.!
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.!!
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
خیلی ترسیده بودم!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.!!
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.!
نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.!
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.!!
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده..!
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.!
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.!!
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.!
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.!!
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.!
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین..!
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند…
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین شده بود ? !!!؟