دمےبا خاطرات…
… نخستین عید بعد از ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم.
…آن شب از او پرسیدم:
«دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟»
…مصطفی گفت:
«الان عید است.
خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان
…اینها که رفتهاند،
وقتی برگردند،
برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. ?
…من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم،
سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند».
…گفتم:
«چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟
نان و پنیر و چای خوردید».
…گفت:
«این غذای مدرسه نیست».
…گفتم:
«شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید».
…اشکش جاری شد،
گفت:
«خدا که میبیند»
[پنجشنبه 1397-03-31] [ 08:03:00 ب.ظ ]