دست عاطفه در دستم بود ، با هر بار دیدن دختر بچه ای که جسورانه از بالای سرسره پایین می آمد ، پاهایش جمع تر و فشار دستش به دست من بیش تر می شد ، توی دلم خاله ام را به خاطر تربیت نادرست عاطفه ملامت می کردم .
اون که چیزی کم نداشت ، چرا باید آنقدر ترسو بار می آمد ؟
نمی دانستم پدر و مادر آن بچه چه کسانی بودند ، اما برای یک لحظه آرزو کردم که ای کاش عاطفه هم بچه همان پدر و مادر بود ، تا فقط کمی از جسارت آن ها را به ارث می برد .
از آن جا دور شدیم ، کمی بعد همان بچه را دیدیم که با دست های کوچکش پدر معلول و مادر نابینایش را هدایت می کرد .
و این بار برای یک لحظه آرزو کردم که خدا مرا ببخشد ، عاشقانه عاطفه را بغل کردم و خدا را به خاطر کار های عجیب ولی زیبایش شکر کردم..
[پنجشنبه 1397-04-28] [ 11:06:00 ب.ظ ]