غلام خوشحال

یکی از بزرگان، در روزگار قحطی، غلامی را دید که بسیار خوشحال و شاد بود. به او گفت: مگر نمی بینی که مردم چگونه گرفتار و در غم و غصه هستند، مگر تو غم و اندوهی نداری؟

غلام گفت: من غمی ندارم، زیرا مولایی دارم که انبارش پر از گندم است او برای من کافی است.

آن بزرگ مرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت: «آیا یک بار شده که در عمرت، چنین حالتی نسبت به مولا و خداوند خود داشته باشی و او را برای خودت کافی بدانی؟!»

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-03-06] [ 10:19:00 ب.ظ ]