من و یک مجروح ناشناس!

روی قله بودیم اما از زمین و آسمان رو سرمان آتش می‌ریختند. انگار پرنده‌ای باشیم در آسمان که شکارچی از نوک مگسک سلاحش نشانه‌مان برود و …
برف تا کمرمان بود و سرما دست به دست‌ِ دشمن، پیرمان را درمی‌آورد. ناغافل ترکش آواره‌ای چون همای سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روی برف. فرمانده آمده سراغم. بعد امدادگر بود که سریع زخم‌بندی‌ام کرد و قرار شد بروم پایین. حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین. زخمم گزگز می‌کرد. آخر سر وادار شدم که بروم. فرمانده به چند مجروح که گوشه‌ای افتاده بودند اشاره کرد و گفت: «یکی از اینها را قلمدوش کن و ببر. می‌توانی؟» حرفی نداشتم. رفتم سراغ یکی از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود. مثل دوالپا پرید کولم و یا علی از تو مدد.
خمپاره و توپ بود که بدرقه‌ام می‌کرد و گوشه و کنار منفجر می‌شد و من و مجروح روی کولم هی ‌می‌افتادیم و پا می‌شذیم. بنده خدا نه ناله می‌کرد و نه حرفی می‌زد. فکری شدم که حتما حجالت زده است و خودش را مدیونم می‌داند. بین راه چند بار گفتم اخوی بی‌خیال. من که دارم پایین می‌روم تو را هم می‌برم. لااقل حرفی. حکایتی تعریف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسم. اما او لام تا کام حرف نزد که نزد. تو دلم گفتم آدم این‌قدر خجالتی و باحیا. بابا ای والله!
همین که رسیدم پایین، چند نفر آمدند تا مجروج را از کولم بگیرند. او زد روی شانه‌ام و گفت: «یا أخی! رحم الله والدیک.» یک لحظه نفس در سینه‌ام حیس شد و سرم گیج رفت. پریدم و کلاهش را کنار زدم. ای دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقی را خرحمالی می‌کردم! اگر بچه‌ها جلویم را نمی‌گرفتند، خرخره‌اش را می‌جویدم

موضوعات: خبر  لینک ثابت



[شنبه 1396-12-26] [ 06:07:00 ق.ظ ]