اطوشویی کجاست؟

آتش گلوله و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می‌بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کسی هر کجا می‌توانست پناه می‌گرفت. ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان باوانش پنهان کند.
یک‌هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره‌ای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه‌ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظه‌ای بعد با چشمان هراسان و قیلی‌ویلی از جا پرید. لحظه‌ای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت: » برادر، اطوشویی کجاست؟ لباسهایم بدجوری چرک شده!» با تعجب پرسیدم: «اطوشویی؟»
ـ آره. آخر می‌خواهم چندتا بربری بخرم، بررم خانه!
دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطی نکند و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم : «آنجاست. سلام برسان!»
گفت چشم و مثل شصت‌تیر رفت. خدا رو شکر کردم که بلا دفع شد!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



[شنبه 1396-12-26] [ 06:05:00 ق.ظ ]