کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

شهادت بزرگ بانوی اسلام حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) برشیعیان آن حضرت تسلیت باد



  حکایت   ...

حتما بخونید

جوانے نزد شیخے آمد و از او پرسید:

من جوان کم سنے هستم اما آرزو هاے
بزرگے دارم و نمیتوانم خود را از #نگاه کردن
بـہ دختران جوان منع کنم، چـاره ام چـیست ❓

شیخ نیز کوزه اے پر از شیر بہ او داد و
توصیہ کرد کہ کوزه را بہ سلامت
بہ جاے معینے ببرد و هیچ چیز از کوزه نریزد…

و از یکے از شاگردانش نیز درخواست کرد
او را همراهے کند واگر یک قطره از شیر را
ریخت جلوے همہ مردم او را حسابے کتڪ بزند❗️

جوان نیز شیر را بہ سلامت بہ مقصد
رساند و هیچ چیز از آن نریخت❗️
وقتی شیخ از او پرسید چند #دختر را در سر راهت دیدے ❓

جوان جواب داد هیچ، فقط بہ فکر آن بودم
کہ شیر را نریزم کہ مبادا در جلوی مردم کتڪ بخورم و در نزد آنہا خـوار و خفیف شوم…

? شیخ هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است کہ همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند ?

وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قیامت بیم دارد…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[دوشنبه 1397-04-18] [ 12:35:00 ب.ظ ]





  حکایت جالب   ...

ساحل و صدف

مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد، مردی را دید که بطور مداوم خم میشود و صدفها را از روی زمین بر می دارد و داخل اقیانوس پرت می کند دلیل آن کار را پرسید و او گفت: الان موقع مد دریاست و دریا این صدفها را به ساحل آورده است و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

مرد خنده ای کرد وگفت: ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی همه آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. کار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند!

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: برای این صدف اوضاع فرق کرد. 

ما در زندگی مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه، پس وظیفه خود را به خوبی انجام دهیم حتی اگر به نتیجه لازم نرسیم.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-04-17] [ 03:17:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت جالب

.مردی حاشیه خیابون بساط پهن ڪرده بود،
زردآلو هر ڪیلو 2000 تومن،
هسته زردآلو هرڪیلو 4000 تومن.
یڪی پرسید چرا هسته اش از خود زردالو گرونتره؟؟؟
فروشنده گفت
چون عقل آدم رو زیاد میڪنه.
مرد ڪمی فڪر ڪردُ گفت،
یه ڪیلو هسته بده .
خرید و همون نزدیڪی نشست و مشغول شڪستن و خوردن شد با خودش گفت:
چه ڪاری بود،
زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو،
هم ارزونتر بود

رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت
فروشنده گفت: بــــعــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میڪنه !!!
چه زود هم اثر ڪرد

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 02:29:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

داستان های آموزنده

? عیسی علیه السلام و مرد حریص (حرص)

حضرت عیسی علیه السلام به همراهی مردی سیاحت می کرد، پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده ای رسیدند. عیسی علیه السلام به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت، اما مقداری صبر کرد تا نماز عیسی علیه السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید یک دانه نان را خورد. حضرت عیسی علیه السلام سوال کرد نان سه عدد بوده؟ گفت: نه همین دو عدد بوده است.
مقداری بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهویی برخوردند، عیسی علیه السلام یکی از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
بعد از خوردن عیسی فرمود: به اذن خدا ای آهو حرکت کن، آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت: عیسی علیه السلام فرمود: ترا سوگند می دهم به حق آن کسی که این نشانه قدرت را برای تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت: دو عدد بیشتر نبوده است!
دو مرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگی رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخورد کردند. آن مرد گفت: اینجا ثروت زیادی است! فرمود: آری یک خشت از تو، یکی از من، خشت سوم را اختصاص می دهم به کسی که نان سوم را برداشته، آن مرد حریص گفت: من نان سومی را خوردم.
عیسی علیه السلام از او جدا گردید و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آنها بود که سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
همسفر عیسی را کشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای آن آوردن رفت با خود گفت: نان ها را مسموم کنم، تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
آن دو نفر هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامی که نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطری آسوده به خوردن نانها مشغول شدند.

چیزی نگذشت که آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عیسی علیه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده دید و فرمود: (این طور دنیا با اهلش رفتار می کند.

موضوعات: حکایت, جهت منبر  لینک ثابت



[جمعه 1397-04-15] [ 02:50:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

فوق العاده آموزنده

در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و این امر مرد را آزار میداد فکر میکرد در چشم مردم کوچک شده است.

هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.

همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.

آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.

وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.

زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.

حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.

مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.

مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.

✨انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند، ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بوده است..

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 12:42:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم