کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

اعتماد به خدا



  حکایت   ...

از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:

یاد گرفتم
? که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.

یاد گرفتم
? که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.

یاد گرفتم
? که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.

یاد گرفتم
? که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.

یاد گرفتم
? که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.

یاد گرفتم
? کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.

یاد گرفتم
? که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.

یاد گرفتم
? کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.

یاد گرفتم
? که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.

یاد گرفتم
? کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.

یاد گرفتم
? کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.

یاد گرفتم
? تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند.

یاد گرفتم
♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم

موضوعات: حکایت, جهت منبر, اخلاقی, تربیتی  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-05-30] [ 07:02:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

عاقبت تکبر

آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد.

عابد او را گفت: آنچه از من دیدی، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد.

موضوعات: حکایت, اخلاقی, تربیتی  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-05-25] [ 10:56:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

شبلی و سگ

از شبلی که از عارفان نامی است، پرسیدند: ای شیخ! از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی؟ او گفت: روزی از محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد؛ اما با دیدن عکس خود در درون آب، به خیال اینکه سگی دیگر درون آب است، می ترسید و خود را عقب می کشید.

این رو آوردن و گریز ساعتی ادامه پیدا کرد. سر انجام، سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست؛ بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد.

شبلی گفت: با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خود بینی خود من است و از آن پس، کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم!

قصه های عطار
رضا شیرازی

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 08:51:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

☘ ارزش چند بار خوندن و داره ☘

جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد
و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشید و رفت! پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.
جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پیرزن به او گفت: زیاد نگرد؛
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت..

“زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد”
“زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی؛پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهند

موضوعات: حکایت, جهت منبر, اخلاقی, تربیتی  لینک ثابت



 [ 05:48:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حڪـایــت
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد.

لذا گفت: عموجان چه گربه ی قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت: چند می خری؟

گفت: یک درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد…
و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت:

عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه ی آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان، من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام، کاسه فروشی نیست.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 05:42:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع