کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

اصلاح جامعه



  توکه مهدی را کشتی   ...

(تو که مهدی را کشتی)

آقا مهدی فرمانده‌ گروهانمان درست و حسابی ما رو روحیه داد و به عملیاتی که می‌رفتیم توجیه‌مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره‌ای سوت‌کشان و بدون اجازه آمد و زِرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هنداونه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک‌هو دیدم صدای خفه‌ای از زیر می‌گوید: «خانه‌خراب،بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاکها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می‌خندید. خودم هم خنده‌ام گرفت.

موضوعات: خبر  لینک ثابت



[شنبه 1396-12-26] [ 02:53:00 ب.ظ ]





  می رم حلیم بخرم   ...

( 🍵 می‌روم حلیم بخرم.)

آن‌قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا ننه‌ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته‌ام هِرهِر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخرسر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخر تو نیم‌وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده‌ام رو کرد به طویله‌مان و فریاد زد: « آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن و بعد آن‌قدر ازَش کار بکش تا چانش در بیاید!»
قربان خدا بروم که یک برادر غول‌پیکر بهم داده بود که فقظ جان می‌داد برای کتک زدن. یک‌بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن‌قدر کتکم زد که مثل نرم‌تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر اینکه تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت.
چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن‌قدر فیلم‌بازی کردم و سِرتق‌بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست به ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم‌فروشی یک کاسه حلیم حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده‌ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!»
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:52:00 ب.ظ ]





  موشک جواب موشک   ...

🚀 موشک جواب موشک

مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می‌گذاشت. از آن آدمهایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار به خصوص عراقیهای فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم. وقت و بی‌وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقیها مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سرِ مایِ بدبخت خالی می‌کردند.
از رو هم نمی‌رفت. تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنی عراقیها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات برای اینکه روی آن‌ها را کم کند، نوار «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» را گذاشت.
لحظه‌ای بعد صدای نره خری از بلندگوی عراقیها پخش شد که «آمدی، آمدی خوش ‌آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند. مسئول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه و کوزه‌اش را جمع کرد و رفت!

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:52:00 ب.ظ ]





  ماجراهای سیاوش خان   ...

(ماجراهای سیاوش خان) بله برادر این هم یک گوشه از شیرین‌کاری سیاوش‌خان.
بازم بگم؟
مگه یادتون نیست دو سه ماه پیش توی ساختمون‌های پادگان دکوهه بودیم، چه بلوایی به پا کرد؟
یادتونه همین ورپریده باعث شد دست و پای هفت، هشت نفر بشکنه و سر از درمانگاه دربیارن؟ کار خود سیاوش بود. من مدرک دارم. تهمت نمی‌زنم.
قضیه این بود که دوستاش زیادی سربه‌سرش می‌ذارن و سیاوش تصمیم می‌گیره تلافی کنه. وقتی بچه‌ها می‌خوابن، سیاوش رخت و لباس همه رو به هم می‌دوزه و بعد می‌گیره تخت می‌خوابه. ما هم نصف شب، بی خبر از همه‌جا خواستیم خشم خشب بزنیم و آمادگی بچه‌ها رو بسنجیم. یادتونه که، همین که شروع کردیم به شلیک گلوله‌های مشقی و دادوهوار کردن، سیاوش زودتر از همه بلند شد و فرار کرد؛ اما یکی از اونایی که لباسش به بقیه دوخته شده بود و فرار کرد، نمی‌دونم گیج شده بود یا خواب‌آلود بود یا تنه‌ی کسی دیگه بهش می‌خوره که ناغافل از طبقه‌ی دوم پرت شد پایین و افتادن همان و کشیده شدن و پرت شدن هفت، هشت نفر دیگه همان!!
وقتی رسیدم اونجا دیدم یک گله آدم رو سروکله‌ی هم روی زمین ولو شدن و جیغ بنفش می‌کشن!
این بلوا و آشوب دست پخت سیاوش‌خان بود که اون موقع صداش رو پیش شما در نیاوردم. دو شب بعد دوستاش هم تصمیم گرفتند از خجالت سیاوش دربیان و براش جشن پتو گرفتند.
نمی‌دونم سیاوش از کجا فهمیده بود. مستقیم اومد پیش من و گفت: « برادر عزتی، بچه‌های دسته‌ی ما با شما کار واجب و فوری دارن.»
خب منم به عنوان معاون فرمانده‌گردان …

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 02:51:00 ب.ظ ]





  نوش جان کنید ولی.....    ...

✨امام رضا ع

خوردن حلیم در ناشتا حرارت بدن را برطرف میکند(چون طبع خشک وخنک دارد) و صفرا را آرام و کنترل میکند.
ولی اگر پرچرب باشد و با آب زیاد خورده شود این اثر را ندارد.(ترش میکند)

کافی،ج6،ص289📔

موضوعات: خبر  لینک ثابت



 [ 06:12:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع