حتما بخونید و از دستش ندید

برای دیدن خانواده بعد از 16 سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری 14 - ١5 ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند …

به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟

گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های آمریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم..

رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود ..

گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم …

با اجازه کنارم نشست …

پرسیدم چند ساله ‌هستی ؟
گفت 16 …

گفتم دوم دبیرستانی ؟
گفت نه امسال دیپلم میگیرم …

گفتم چطور ؟
گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم …

گفتم چرا کار میکنی ؟
گفت من دوسالم بود که پدرم فوت شد … مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است …
من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم …اما درس هم میخوانیم …

پرسید آقا شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد …

پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟
گفت هیچکس فقط خودم و خودم …

گفتم غذا خوردی؟
گفت نه …

گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم …
گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم و من هم قبول کردم..

با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت …

نزدیک به 2 ساعت با هم حرف زدیم …

دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند …

نزدیک غروب که فرید را …( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم …

قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم …

حدود 6 ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم …

چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود، فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تا صبح داریم اشک شوق میریزیم …

با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم … او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود …

خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم، صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد …

وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود ‌می‌بالیدیم …

نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد …

یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند …

روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چه‌ها که نکردید …

مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد …

از خانه بیرون رفتم و بغلش کردم .. گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید. ?

? انسانیت انسانها را به اوج میرساند ?

دکتر فرید عبدالعالی یکی از استادان
ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریکا

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-05-31] [ 09:26:00 ب.ظ ]