کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

روز خود را با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز میکنیم



  داستانک   ...

حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی ، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است.

چون نزدیک آمد ، او عرض کرد : ای موسی ! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بی تابی، جانم به لب رسیده است .

موسی برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت.

چند روز بعد ، موسی علیه السلام از همان مسیر باز می گشت دید همان فقیر را دستگیر کرده اند و جمعیتی بسیار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسید :

چه حادثه ای رخ داده است ؟

حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازه گی مالی بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئی نموده و شخصی را کشته است.!

اکنون او را دستگیر کرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام کنند!

خداوند در قرآن می فرماید : (اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد ، در زمین طغیان و ستم می کنند)

پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-06-04] [ 04:30:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

داستان کوتاه

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت.

? دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد… سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»

? روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت…

? موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
“بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد”

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-06-01] [ 10:08:00 ق.ظ ]





  داستانک   ...

حتما بخونید و از دستش ندید

برای دیدن خانواده بعد از 16 سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری 14 - ١5 ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند …

به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟

گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های آمریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم..

رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود ..

گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم …

با اجازه کنارم نشست …

پرسیدم چند ساله ‌هستی ؟
گفت 16 …

گفتم دوم دبیرستانی ؟
گفت نه امسال دیپلم میگیرم …

گفتم چطور ؟
گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم …

گفتم چرا کار میکنی ؟
گفت من دوسالم بود که پدرم فوت شد … مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است …
من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم …اما درس هم میخوانیم …

پرسید آقا شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد …

پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟
گفت هیچکس فقط خودم و خودم …

گفتم غذا خوردی؟
گفت نه …

گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم …
گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم و من هم قبول کردم..

با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت …

نزدیک به 2 ساعت با هم حرف زدیم …

دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند …

نزدیک غروب که فرید را …( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم …

قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم …

حدود 6 ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم …

چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود، فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تا صبح داریم اشک شوق میریزیم …

با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم … او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود …

خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم، صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد …

وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود ‌می‌بالیدیم …

نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد …

یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند …

روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چه‌ها که نکردید …

مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد …

از خانه بیرون رفتم و بغلش کردم .. گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید. ?

? انسانیت انسانها را به اوج میرساند ?

دکتر فرید عبدالعالی یکی از استادان
ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمریکا

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-05-31] [ 09:26:00 ب.ظ ]





  داستانک   ...

حتما بخونید و از دستش ندید
نجات گمشده و عنایت به زائرین

خادم، مکبر و کلیددار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، مرحوم آقای روحانی (که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بوده اند) می گوید:

شبی از شب های سرد زمستان در خواب حضرت معصومه سلام الله علیها را دیدم که فرمود:

بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن، من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم، مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم در مرتبه سوم حضرت سلام الله علیها فرمودند:

مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن!

من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه ی شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم.

صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتـاب از حرم بیـرون آمـدم با دوستانم کنـار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجـه صحبت چند نفـر زائر شـدم که به یکدیگر می گویند:

معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم.

خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف ایشان به زائرینشان شدم.

موضوعات: داستانک  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-05-24] [ 03:29:00 ب.ظ ]





  ضرب المثل   ...

ضرب المثل
یک صبر بکن و هزاران افسوس نخور…!!

در زمان های دور پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت.

سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود.

پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند.

این پادشاه، عادل و با انصاف بود و مردم کشورش، دوستش داشتند به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد.

خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است.

همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند، بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند.

در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. 

راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. 

همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد.

 پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. 

فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت و همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود.

اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید.

مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه.!

راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید.

جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد، راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.!

از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟

مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت:

«ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!»

با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند.

پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. 

بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت، همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند.

اما چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند، بچه زنده بود و می خندید، ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود.!

همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد.

پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد.

از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت: «یک صبر کن و هزار افسوس مخور.»

این حرف او ضرب المثل شد و دهان به دهان و سینه به سینه گشت و گشت تا اینکه امروز به قصه تبدیل شد…

موضوعات: داستانک, ضرب المثل  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-05-21] [ 04:15:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع
 
 
مداحی های محرم