کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

تلنگر



  حکایت   ...

حکایت
مدتی بود که عده ای از بنی اسرائیل درختی را عبادت می کردند. عابدی که در آن نزدیکی منزل داشت، روزی متوجه این موضوع شد، تبری برداشت و به طرف آن درخت رفت، تا آن را قطع کند.

? شیطان جلوی راهش را گرفت و گفت: چرا می خواهی عملی انجام دهی که برایت سودی ندارد، چرا برای کار بی فایده ای، دست از عبادت خود کشیده ای؟ پیوسته شیطان او را وسوسه کرد تا عابد را منصرف کند.

? بالاخره کار به جدال کشید. عابد و شیطان با یکدیگر گلاویز شدند و پس از مختصر کشمکشی، شیطان مغلوب شد و بر زمین افتاد.

? عابد روی سینه او نشست. شیطان گفت: مرا رها کن تا پیشنهادی بکنم؛ اگر نپسندیدی، آن گاه هر چه خواستی انجام بده!

? عابد گفت: بگو!

? شیطان گفت: تو مردی مستمندی، من روزی دو دینار برایت می آورم، تا صرف مخارج خود و دیگر مستمندان کنی، این کار برای تو از قطع نمودن درخت بهتر است. اگر موافقت کنی هر روز دو دینار از زیر بالش خود بر می داری.

? عابد پیشنهاد شیطان را پذیرفت و از تصمیم خود منصرف شد. عابد روز اول و دوم همان طور که قرار بود، دو دینار را زیر بالش خود یافت؛ ولی روز سوم هر چه جست و جو کرد، چیزی نیافت.

? عابد برای مرتبه دوم تبر را برداشت، تا درخت را قطع کند. او در بین راه دوباره با شیطان برخورد کرد. این بار نیز کار به جدال کشید؛ ولی بر عکس بار اول، عابد مغلوب شد و بر زمین افتاد. شیطان بر روی سینه اش نشست و گفت: اگر از قطع کردن درخت منصرف نشوی، هم اکنون تو را می کشم.

? عابد در خواست کرد او را رها کند و از او پرسید: چه شد که مرتبه اول، مغلوب شدی و بار دوم غالب گردیدی؟

? شیطان گفت: چون مرتبه اول برای خدا و با نیتی پاک آمدی، مرا مغلوب نمودی. ما را بر کسانی که برای خدا عملی انجام دهند، راهی نیست مرتبه دوم برای دینارها آمدی و این بود که مغلوب شدی

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[پنجشنبه 1397-04-21] [ 04:49:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت

?جوانی پدر پیری داشت، شب اول عروسی وقتی با همسرش در اتاقی خلوت کرده بود

☘ متوجه سرفه مکرر پدرش شد ، از نزد عروس بیرون رفت و پالوده ی سیبی درست کرد و به پدر داد تا سیب تا سینه ی او نرم شود و سرفه، او را اذیت نکند

? جوان گفت وقتی پدرم خوابید از نزدش دور شدم و دیدم میل عجیبی به نمازشب پیدا کردم

? با اینکه در طول عمرم نماز شب نخوانده بودم

❄ مشغول نماز شب شدم و تاکنون که 27 سال می گذرد یک شب هم نماز شبم قضا نشده است

✔ این هم نتیجه خدمت و احترام به والدین است

پست ها را به اشتراک بگذارید ?
↶به ما بپیوندیدکانال امام جواد(ع)
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشو

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 04:04:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت ملانصرالدین

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
 ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
 ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
 من برنده… شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
 ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
 نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
 همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
 ملا قبول کردو گفت:
 فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
 چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
 ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
 چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
 نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-04-20] [ 11:05:00 ق.ظ ]





  حکایت بسیار جالب   ...

آنچه در زمانه مت رایج است
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»

بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.

آن مرد گفت:
«گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»

بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-04-19] [ 02:41:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت

✨روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند.

✨خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم.

✨جلاد را طلب کنید. جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده.

✨و علیان را بنشاند که گردن زند. بهلول گفت: ای هارون چه می کنی؟

✨هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.

✨گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی.

✨تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 09:13:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع