کربلا مدرسه نرجسیه(س) سنجان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



انتظار ظهور حضرت مهدی ع




جستجو






Random photo

روز خود را با  نام و یاد خدا وصلوات بر محمد و آل محمد آغاز میکنیم



  حکایت   ...

( درد سر احوالپرسی)
یا احوال کسی را نپرس یا………

ابن سیرین کسی را گفت: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال کسی که پانصد درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبکار بده و باقی را خرج خانه کن و وای بر من اگر پس از این حال کسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی که قرض و خرج او را بدهی! گفت: وقتی حال کسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی.

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[یکشنبه 1397-04-10] [ 05:01:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت بسیار زیبا و آموزنده

پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید..

دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟

▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم بیرون نروند، دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه باید آنرا در قفسی آهنین زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.!

▪️مرد گفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا جمع کند و مراقبت کند!!؟

پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست.!

? آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت
کنم.!

? آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند.!

? آن دو عقاب نیز دستان منند،
که باید آنها را به کار کردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم.!

? آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی از او سر بزند.!

? شیر، قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا کارهای شروری
از وی سرزند.!

? و آن بیمار، جسم و جان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد.!

✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده✨

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1397-04-06] [ 08:54:00 ب.ظ ]





  حکایت   ...

سنگ و ثروت

حکیمی تخته سنگی در میان جاده نهاد. بازرگانان و رهگذران، با دیدن تخته سنگ از کنار آن یا بی تفاوت می گذشتند و یا غرولند می کردند که این چه شهر بی نظمی است و متولیان امور شهر عجب بی عرضه اند و…!

نزدیک غروب، مردی روستایی که پشتش بار میوه بود، به تخته سنگ نزدیک شد و با زحمت و مشقت آن را از میان جاده برداشت تا کناری گذارد. به ناگاه چشمش به کیسه ای در زیر تخته سنگ افتاد. درون کیسه سکه هایی زر و یک یاداشت یافت که رویش نوشته بود: «هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد. مهم این است که با موانع چگونه روبه رو شویم

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



[سه شنبه 1397-03-15] [ 11:31:00 ق.ظ ]





  حکایت   ...

حکایت

✨ مرحوم شیخ احمد کافی نقل می کرد که:

✨ شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.

✨لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.

✨رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم…

✨فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غُر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری⁉️

✨آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند…

✨وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..

اللهم ارزقنی…

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 09:26:00 ق.ظ ]





  حکایت روزه داری   ...

حکایت
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی⁉️

✨پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم.

✨جوانان خندیدند و گفتند: واقعا⁉️

✨پیرمرد گفت:

💌بله، دروغ نمیگویم❗️
💌به کسی بد نگاه نمیکنم❗️
💌کسی را مسخره نمیکنم❗️
💌با کسی با دشنام سخن نمیگویم❗️
💌کسی را آزرده نمیکنم❗️
💌چشم به مال کسی ندارم و…

✨ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید⁉️

✨یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم‼️

💠رفقا ما چطور⁉️
آیا فقط معده ما روزه است
یا چشم و گوش و دهان و…ما هم روزه است⁉️
ان شاءالله که ما بتوانیم روزه کامل بگیریم و روزه دار واقعی باشیم

موضوعات: حکایت  لینک ثابت



 [ 09:18:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
انتظار ظهور حضرت مهدی ع